#مرد_کوچک_پارت_65


نفسش را بیرون فرستاد وگفت: طوری شده اقا؟

سرش را بالا تر اورد و مستقیم وبا ترس به ملودی خیره شده بود...

در میان هق هقش گفت: من میخوام برم خونمون....

ملودی چشمهایش را ریز کرد وگفت: گم شدی؟

خودش هم نفهمید چرا لحنش از جدیت و دوم شخص جمع به این شکل صمیمانه بیان شد.

پسرک هنوز گریه میکرد.

ملودی باز گفت: اسمت چیه؟ خونتون کجاست؟

پسرک با گریه گفت: مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم....

ملودی نیش خندی زد . چه تکمیل ادا واصول در می اورد.شبیه عقب افتاده های ذهنی نبود... سر و وضعش هم نشان نمیداد گدا یا چنین چیزی باشد...

چیزی نگفت.


از جا برخاست و بی توجه به او به سمت ساختمان راه افتاد ... در را نبسته بود که باز به او نگاه کرد.

همان حالت اول را داشت. سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و احتمالا داشت باز گریه میکرد.

در را ارام بست و به ان تکیه داد.

چرا نیامد.. اگر از ان جنس خراب ها بود چرا نیامد.. . بهترین فرصت بود که وارد خانه شود.... اهی کشید و مفصل انگشتانش را ترق ترق می شکست.

ملودی نمیدانست چه کند. باران هنوز می بارید از پنجره به اسمان نگاه کرد و بسم الله هی گفت زیر لب زمزمه کرد: خدایا خودت رحم کن....

در را باز کرد و به سمت پسرک رفت.

ارام گفت: بیا تو راهرو بشین تا بارون بند بیاد....

پسرک فین فینی کرد وگفت: نمی....یام.....

ملودی خنده اش گرفته بود. حالا که خودش هم دعوتش میکرد هم نمیامد. یا بازیگر ماهری بو د .... یا نقشه های دیگری داشت.

با صدای یاسمن سرش را به سمت پنجره ی خانه چرخاند.

یاسمن گفت:بیا بالا کجا موندی؟

ملودی:الان میام....

و رو به پسرک گفت: هواسرده... داره بارون میاد.... بیا تو راهرو بشین اینطوری سرما میخوری...

پسرک با تردید به او نگاه میکرد. هنوز داشت هق هق میکرد.

ملودی خم شد و با ترس کوله اش را برداشت وگفت: بیا.... اونجا گرمه..... و به سمت خانه راه افتاد.

پسرک هم ارام وبا نگرانی وچشمانی که از ترس دو دو میزد به دنبالش راه افتاد.ملودی چراغ را روشن کرد و پسرک به دیوار تکیه داد.

ملودی با تعجب نگاهش میکرد.

پوست صورتش سفید بود و گردی صورتش با چشمان گرد وعسلی تناسب داشت. لبهای متوسط و ابروها وموهایی که چند پرده تیره تر از چشمانش بودند.

شاید فندوقی رنگ... به هر حال سر تاپا خیس اب بود.

romangram.com | @romangram_com