#مرد_کوچک_پارت_64

شادی هم با هیجان گفت: شایدم یه پسره ی لات بی سرو پا باشه که واسه ی ما نقشه کشیده.....

یاسمن هم تند گفت: اره ...حتما هم واسه تو....

شادی با غیظ گفت: عزیزم حسودی نکن ارزونی خودت....

یاسمن غرید: نه گلم ... این جور تیکه ها وصله ی خودتن....

ملودی تند گفت: بس کنید دیگه...

شادی هم با حرص گفت: ببین چی میگه؟

ملودی بی توجه به غر غر های انها به سمت اتاقش رفت ومانتو و شلواری پوشید و از خانه خارج شد. سه دوستش متعجب به هم خیره شدند.

لحظاتی بعد ملودی در کوچه بود. در را به ارامی گشود ...با استرسی که درجانش بود کلنجار میرفت.

با این حال به ارامی به سمت همان پسری که از کی کنار تیر چراغ برق مچاله شده بود رفت.

دستهایش را زیر بغلش فرستاده بود .ارام گفت: اقا ... اقا حالتون خوبه؟

پسرک مثل برخورد قبلی تکان نخورد.

باز صدا کرد .... کمی جلوتر رفت.





صدای زمزمه ی خفیفی شنیده میشد.





ملودی باز نزدیک تر رفت وگفت:اقا حالتون خوبه؟

صدای ناله را بلند تر میشنید.... اهی کشید وگفت:میتونم کمکتون کنم؟

مرد چیزی نگفت... هنوز داشت ناله میکرد. به نظر ملودی حتا شانه هایش هم می لرزیدند.شاید از سرما.... کلافه و متحکم گفت: به پدر و برادرم بگم بیان کمکتون؟

مرد باز هم جوابی نداد.

با صدای رعد برق .... ملودی کمی جابه جا شد... با دیدن یک کوله پشتی که کنار ان مرد روی زمین افتاده بود ... و نور تیر چراغ برق به ان خورده بود چشمهایش را ریز تر کرد و با دقت به ان خیره شد.

یک کوله ی ابی روشن که طرح کارتون فوتبالیستا روی ان نقش بسته بود.

با هراس چند قدمی جلو تر رفت و خم شد تا کیف را بردارد. مرد خودش را جمع و جور تر کرد.

ملودی صدای ناله ی خفیفش را بهتر میشنید.... ناله نبود... هق هق بود .

اهسته گفت: حالتون خوبه؟

پسرک سرش را بالا گرفت و با هق هق و چشمهای خیس اشک به او خیره شد.

از سرما دندا ن هایش بهم میخورد و موهایش کاملا خیس ومرطوب بودند.چشمهای عسلی اش زیر نور چراغ روشنتر جلوه میکردند.

ملودی از گریه ی پسرک جوان با توجه به وجود ان کوله پشتی بچگانه کاملا در تعجب و حیرت بود.

با خود فکر کرد نکند یک تله باشد.

romangram.com | @romangram_com