#مرد_کوچک_پارت_63


واقعا به همان اندازه ی یک لحظه فراموش کرده بود که میلاد شرایط طبیعی یک جوان بیست ساله را ندارد.

اهسته گفت: راست میگی؟ چرا؟

میعاد همه چیز را تعریف کرد. از تغییر دکوراسیون اتاق میلاد که میخواستند با همفکری مازیار یک اتاق مشابه یک جوان بیست ساله برایش فراهم کنند و اینکه تمام بساط بازی اش را از او گرفته بودند و یک ست تخت و میز و لب تاب جایش گذاشته بودند... از حرص میلاد که روی پرونده های شرکت خالی شد حتی اخرین جمله ای که از میلاد شنیده بود ... که درمیان بغض وهق هق مردانه اما ساده وبچگانه اش گفته بود: دیگه دوستون ندارم.... اگر به همان اندازه ی کودکی صادق گفته باشد؟! سرش را تکان داد وباز گفت که حینی که همراه مازیار سعی در ترمیم پرونده های شرکت داشتند متوجه شدند خانه زیادی سوت وکور است.... ساعت تماشای کارتون میلاد نباید اینقدر خانه ساکت باشد.... وگفت که میلاد از ان لحظه غیبش زده بود...

تینا با نگرانی گفت: خوب برمیگرده..

میعاد با ناله گفت: اون که راه خونه رو بلد نیست تینا.... اگه گم شده باشه چی...

وصدای رعد وبرق جمله اش را همان جا به پایان رساند.

ریزش باران هر لحظه شدید تر میشد.

تینا گفت: به کلانتری خبر دادید؟

میعاد: هنوز نه.....

هنوز حتی به پدر ومادرشان هم نگفته بودند. رویامیفهمید سکته میکرد.

لبش را گزید و به ساعت نگاه کرد از ده و نیم شب گذشته بود ... ویک رعد وبرق دیگر که با صدای زنگ ایفون که نوید امدن پدر ومادرش را میداد همراه شد.

کاش مازیار یا ارش باشند که خبر خوش اورده باشند....یا میلاد....

به فکر سوم موافق تر بود. به تندی با تینا خداحافظی کرد و گوشی ایفون را برداشت ... با دیدن خانواده اش در نمایشگر ایفون تصویری آه از نهادش بلند شد.

حالا چه توضیحی می اورد؟!چه برهان ودلیلی می اورد.

*********************

**********************

یاسمن با حرص گفت: ملودی پرده رو بکش....

شادی حینی که لیوان چایش را میخورد گفت: چه بارون نازی میاد...

و یاسمن بی توجه به احساسات فوران شده ی شادی باز به ملودی توپید: پرده رو بنداز دیوانه .... همه ی خونه معلومه....

البته بیشتر منظورش به خودش بود که با تاپ و شلوارک روی صندلی در اشپزخانه نشسته بود وگوجه فرنگی خرد میکرد.

ملودی اهی کشید وگفت: این پسره هنوز جلوی در نشسته ... تو این بارون یخ کرد...

نازیلا خواب الود گفت: کی شام اماده میشه؟ یه روز نوبت توه ها یاسی.....

ملودی رو به نازی گفت: این پسره هنوز اینجاستا...

نازیلا اخم کرد وگفت: ولش کن اون دربه در مزاحمو.... لابد فهمیده ماها تنهاییم... این صاحب خونه هم که نیست...

شادی با ترس گفت: نیست؟ جدی میگی؟

نازیلا : اوهوم.... دیروز زنش گفت که امروز وفردا نیستیم.....

یاسمن باز تشر زد: پرده رو بکش ش ش..... وای... روانیم کردی ملودی...

ملودی: شاید شهرستانی باشه ادرس و گم کرده باشه ..... شاید حالش بد شده افتاده رو زمین ...

نازیلا مسخره گفت:... اخی ....طفلکی...


romangram.com | @romangram_com