#مرد_کوچک_پارت_62

میعاد کلافه تلفن را روی دستگاه گذاشت وگفت: مهتا هم خبری ازش نداره....

مازیار ارنجش را روی زانو هایش گذاشت و در حالی که شقیقه هایش را میفشرد گفت: نباید.... نباید سرش داد میکشیدم...

لعنت خدا به من ...

میعاد نمیدانست چه کند. او که جایی را بلد نبود.... او که ادرسی را نمی شناخت ...

خدا را شکر پدر ومادرش خانه نبودند وگرنه مشخص نبود چه قشقرقی راه می افتاد.

مازیار بلند شد وکتش را پوشید وگفت: به ارش بگو من میرم بیمارستان هارو میگردم ....

میعاد: کی به کلانتری خبر بدیم....

مازیار به سختی نفسش را فوت کرد وگفت: صبر کنیم تا بابا بیاد بعد راجع به میلاد بهش بگو تا .... تا...

و نفسش را بیرون فرستاد وگفت: بمون خونه شاید ارش تونست پیداش کنه ....

میعاد سر جایش نشست و به سقف ترک خورده نگا ه انداخت.

چشمهایش را به میز نهار خوری چرخاند. پرونده های شرکت که چروک و پاره شده بودند وبعضا روی انها نقاشی شده بود ... لبش را گزید .... مازیار نباید به خاطر این موضوع احمقانه عصبی میشد.

اهی کشید و یاد ماجرای صبح افتاد. وقتی تمام اسبا ب بازی هایش را از اتاقش بیرون برده بودند .... او چقدر گریه کرد ... چقدر التماسشان کرد... قهر کرد.

حتی لب به غذا هم نزده بود.

از لجبازی امد تمام دفتر ودستک های مازیار را خط خطی و نقاشی کرد ... شاید اگر مازیار تند نمیشد وبا پرخاش و ناسزا جوابش را نمیداد او الان این موقع شب روی کاناپه نگران به ساعت خیره نمیشد ... و ارش در بیمارستا ن ها و کوچه و خیابان ها سرگردان نبود.

جواب پدر ومادرشان را چه می داد؟ انقدر ذهنش اشفته و سرگردان بود که نمیدانست چه کند. نه میشد خانه را ترک کرد ... نه میشد که ارام بنشیند و منتظر بماند.

او که جایی را بلد نبود. او که حتی اسم کوچه شان را نمیدانست.

خدا خدا میکرد بلایی به سرش نیامده باشد.... میلادی که بعد از سیزده سال با مرگ وزندگی مبارزه کرده بود... چگونه حالا به خاطر یک سهل انگاری ...

خداکند اتفاقی نیفتد.

در باورش نمیگنجید که میلاد گم شود یا برود یا ... لبهایش را گزید ... او یک پسر بچه ی هفت ساله بود که در جسم بیست سالگی راه میرفت و حرف میزد و بازی میکرد. موهایش را محکم کشید.

با صدای گوشی اش به ان حمله کرد. در این شرایط تنها سخنوری همچون تینا را کم داشت.

هرچند ارامش میکرد. حرف زدن با او میتوانست کمی تا قسمتی فکرش را به سمت چیزهای خوب مثل پیدا شدن میلادسوق دهد.

تینا تند تند از اتفاقاتی که از صبح برایش رخ داده بود میگفت و میعاد فکر میکرد الان میلاد کجاست؟

با صدای رعد و برق تینا گفت:کاش میشد باهم بریم بیرون.... هوا عجیب دونفره است .... نه میعاد....

میعاد به پشتی مبل تکیه داد وگفت: هان؟

تینا دلخور گفت:حواست معلومه کجاست؟

میعاد اهمی کرد وگفت: حواسم به توه عزیزم...

تینا : جون خودت... چرا صدات اینقدر گرفته است؟ خوبی؟

میعاد نمیدانست بگوید یا نه.... حرف روی دلش سنگینی میکرد.

تینا مجددا سوالش را تکرار کرد ومیعاد ارام گفت: میلاد از بعد از ظهر رفته بیرون....

تینا:اوووو.... حالا گفتم چی شده... ویک لحظه ساکت شد.

romangram.com | @romangram_com