#مرد_کوچک_پارت_61
-بابا اخماتو باز كن
-چه هلوهايى...جونم...عزيزم رنگ رژت چه خوش رنگِ
ولى او بى توجه به آنها رفت و نشست روى نيمكت.شادى كه تقريبا به غلط كردن افتاده بود گفت:جون به جونت كنن خيره سر و چش سفيدى،نگاه كن تورو خدا آدم رغبت نميكنه تو روى عينهو سگشون نگاه كنه! چه اعتماد به نفسى دارن مردم! اه اه اووووووه ملو نيگا چشمكم بلدن بزنن.اوووووووووغ مامانم اگه اينارو ببينه از زايدنم پشيمون ميشه.
ملودى با حرص به نازيلا و ياسمن نگاه كرد و گفت:د بيايد ديگه!
بيچاره ها عين موش به طرفشان آمدند.
نازيلا گفت:الحق كه خرى،حيف خر بابا! خب حالا اومديم اينجا اين بوزينه ها رو ديد بزنيم منظره قشنگ ترى سراغ نداشتى؟
ملودى گفت:واقعا ترسوييد بريم حالشونو بگيريم؟
چشمش به پسرى افتاد كه با لبخندى دندانهاى زردش را به نمايش گذاشته بود و شاخه گلى در در دستش داشت رو به دخترها گفت:بچه ها حالشو بگيريم؟
همگى با چشمانى شرور به پسركِ مفلوك نگاهى انداختند و يك صدا گفتند:موافقيم!!!
پسرك جلويشان ايستاد و گفت:افتخار آشنايى با چه كسانى رو دارم؟
ملودى گفت:واى عزيزم منو اين همه خوشبختى؟دِ آخه تو كجا بودى؟راستى سلام! چند سالته؟
پسرك كه جا خورده بود،لبخند ديگرى زد و گفت:20 سالمِ تو چى؟
شادى گفت:واى پس ما هم سنيم.شوكت جون سنش به تو نميخوره!
ملودى گفت:آهان خب اون دوستت كه قلاده ازش آويزونِ چند سالشه؟
پسرك گفت:ميثم رو ميگى؟
ملودى گفت:آهان،آره.
پسرك خنديد و گفت:21
ملودى گفت:خوبه.خب اون يكى ديگه چى؟همون كه سيبيلاى چنگيزى داره؟
مصطفى گفت:اون داش اِبىِ.
ياسمن گفت:چند سالشه؟
مصطفى با لبخند به آنها نگاه كرد و رو به رفيقانش اشاره كرد كه همه چى جوره بيايد...
گفت:23،از همه مون بزرگ ترِ.همه آرزو دارن بهشون يه نگاه بندازه ولى كسى رو تحويل نميگيره!
ملودى خنديد و گفت:نه جونم اينجورى نيست اشتباه بهت گفتن،از بس زمختِ كسى آدم حسابش نمى كنه!
بعد از كلى سر كار گذاشتن علافان جامعه بازگشتند...
ملودى گفت:خوش گذشت ها فقط دفعه ى آخرم هست كه به اين پارك اومدم!
در همين حين چشمش باز هم به آن پسر خورد كه گوشه اى از سرما مچاله شده بود.دلش به حالش سوخت ديگر تعلل نكرد و به طرفش رفت.
پرسيد:آقا؟حالتون خوبه؟
پسرك تكان نمى خورد.
مازیار موهایش را به چنگ میکشید.
romangram.com | @romangram_com