#مرد_کوچک_پارت_59
شادی یادش امد که از موضوع اصلی پرت شده اند.
گفت: هان... هیچی داشتم با کژال حرف میزدم که برام دنبال یه تعمیر کار باشه... یا برادرش که لیسانس ای تی داره برام درستش کنه...
ملودی با چشمهای گرد شده گفت: تو رو خدا؟ کامبیز لیسانس داره؟
شادی: اره بابا... الانم داره میخونه برا ارشد.... بهمن کنکور داره...
نازیلا: خدا بده شانس.... خدایی خیلی خوش تیپه...
شادی: اون دفعه که ما رو رسوند خونه... دیدی چقدر مودب بود...؟
ملودی: واییی... خدایی خیلی اقا بود. اما نمیدونستم اینقدر ایده اله... هم خوش تیپ باشه هم تحصیلکرده .هم پولداره....
یاسمن ادامه داد: هم خانواده ی اصیل...
ملودی سری تکان داد و نازیلا گفت: خوب هادی ومیگفتی....
شادی: اره دیگه... داشتم میگفتم لب تابم ویروسی شده که یهو پاچه شلوارم خیس شد... بعدش هادی دوید جلوم و ....
ملودی با خنده گفت: مگه چقدر راه بود...
دخترها خندیدند و شادی گفت : کوفت... اب دهانش را قورت داد و با لحن مودبانه ای گفت: ای وای ببخشید... تو رو خدا اصلا حواسم نبود.. شرمن...ده..
ملودی میان حرفش پرید وگفت: چی پوشیده بود؟
شادی: بلوز مشکی و شلوار جین...کثافت سه تیغه هم کرده بود...
یاسمن:خوب؟
شادی: هیچی دیگه کلی ازم عذرخواهی کرد... بعد من با کژال خداحافظی کردم... داشتم از کنار ماشینش رد میشدم که گفت: خانم محمودی...
گفتم: بله...
گفت: کامپیوترتون مشکل پیدا کرده؟
گفتم : بله... چطور؟
همچین با خجالت گفت: من اشنا دارم... دلم براش ضعف رفت...
دیگه منم یه کوچولو تعارف کردم و گفتم: نه مرسی به شما زحمت نمیدم... و ممنون...و...
ملودی با طعنه گفت: حالا از خدات بود... چه خودتو چس میکنی..
شادی خندید وگفت: هیچی دیگه... اخرشم گفت ما خودمون یه شرکت کامپیوتری داریم... بعد کارت شرکتم داد بهم...
ملودی کیف شادی را که روی مبل بود برداشت و گفت: کجای کیفته؟
شادی کیف پولش را دراورد و یک کارت نارنجی را نشانش داد. ملودی با مسخره خواند: مهندس هادی نصیری.... چندشش...
نازیلا ایستاد وگفت: کسی چایی میخوره؟
دخترها موافق بودند... هنوز بحث حول و هوش هادی پسر صاحب خانه می چرخید.
نازیلا حین اینکه لیوان ها را پر میکرد ... متوجه شد که پرده به قفسه ی فلزی گیر کرده است... سینی را روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت. درست نبود خانه مشخص شود. حین مرتب کردن پرده ... نگاهش به کوچه افتاد. باران قطع شده بود. اندام پسری را دید که به ستون برق تکیه داده بود. درست رو به روی پنجره ی اشپزخانه. کاملا در راس دیدش قرار داشت.اهمیتی نداد و با سینی محتوی چای از ان جا خارج شد.
ملودی هم با مسخره و شوخی داشت از هزارمین پیشنهاد فرامرز حامدی مبنی بر دوستی تعریف میکرد. او میگفت و دخترها اظهار نظر میکردند.
romangram.com | @romangram_com