#مرد_کوچک_پارت_57
مازیار به پایه ی میز خیره بود. در همان حال گفت: میخوام اتاقشو عوض کنم... نظرت چیه؟
ارش متوجه منظورش نشده بود.
مازیار به او خیره شد و توضیح داد: اتاقش مثل بچه هاست... میخوام یه سری میز و تخت سفارش بدم... شوهر خواهرت تو کار مبلمان بود نه؟
ارش لبخندی زد. فکر خوبی بود. شاید بدین وسیله میتوانستند میلاد را به نوعی از سرگرمی دورانی که به هر حال به هر دلیلی تجربه نکرده بود دور کنند.
ارش تلفن را برداشت و گفت: موافقم... حتما وضع بهتر میشه....
مازیار لبخند محوی زد. از کی در مغزش این فکر رژه میرفت.
از جایش بلند شد. ارش چشمکی به او زد و گفت: ستش چه رنگی باشه؟
مازیار کمی فکر کرد... بهتر نبود خودش میرفت و انتخاب میکرد.
رو به ارش گفت: عصر میرم اونجا....
ارش تایید کرد و در تلفن گفت: پس عصر میام سراغت... قربانت....
مازیار سپاسگزارانه به ارش خیره شد. درست مثل یک برادر بزرگتر.... یک حامی... یک پشتیبان راهنمایی و هدایتش میکرد. اگر او را نداشتند... شاید حتی میلادی هم زنده نمی ماند.حتی بدون سیزده سال در کما بودن....
اگر زنده نمی ماند...این همه مشکلات... لبش را گزید... حق چنین فکری نداشت.
در اتاق را باز کرد. میعاد با تلفن حرف میزد.
مازیار رو به میعاد تشر زد: میعاد...
میعاد با اخم گفت: تینا جون گوشی...
و منتظر به او چشم دوخت.
مازیار با غرغر گفت: فردا جایی قرار نذار خونه کار داریم...
میعاد سری تکان داد و باز مشغول صحبت شد.
مازیار لبخندی به برادرش زد و سری تکان داد و سرگرم پرونده ها شد.
*******************
*******************
با توجه به بارانی که گرفته بود ملودی فورا خودش را داخل خانه پرت کرد.
نازیلا با نگرانی جلو امد وگفت: وای ملودی... تو این بارون تا الان کدوم گوری مونده بودی؟ مگه کلاست ساعت دوازده تموم نمیشد... ساعت2 ست...
ملودی مقنعه ی خیسش را از سرش کشید وگفت: آ وووو.... از شمال بدترهیسه.... سیل م َ داره...(از شمال بدتر هست... داره سیل میاد)
نازیلا متعجب از لهجه اش گفت: هان؟
ملودی خندید وگفت: سلام..
نازیلا : علیک... کجا موندی؟
ملودی: ترافیک...
نازیلا: چه خبر؟
romangram.com | @romangram_com