#مرد_کوچک_پارت_56

قبلا که مانند یک تکه گوشت فقط نفس میکشید اینقدر شب و روزش را با فکر او نمیگذراند که این روزها ...

مدام بغض میکرد و فکر میکرد چگونه میتوان به او کمک کرد.

مازیار رو به ارش گفت: سفارشا رو تحویل گرفتم...

ارش سری تکان داد و در حالی که داشت چیزی را یاد داشت میکرد پرسید: میلاد چطوره؟

مازیار اه عمیقی از ته دل کشید وگفت: بد نیست...

ارش سرش را بالا گرفت. مازیار انقدر در هم بود که ناچارا از جایش بلند شد و مقابلش نشست. یک فنجان چای برای خودش و مازیار ریخت وپرسید: چیزی شده؟

مازیار زمزمه کرد: نه...

ارش فنجان را مقابلش گذاشت و گفت: اتفاقی افتاده؟

مازیار کلافه موهایش را با پنجه هایش کشید وگفت: نمیدونیم باید باهاش چی کار کنیم...

ارش: چرا با یه روانپزشک مشورت نمیکنید؟

مازیار پوزخند تلخی زد وگفت: تمام مشاوره ها بی نتیجه است... دکترا فقط میگن مراعاتشو کنید.. به مرور زمان درست میشه... اما چقدر؟

ارش اهی کشید وپرسید: درسش چی؟ معلم جدیدی که اومده خوبه؟

مازیار به تلخی گفت: نمیدونم... دیروز اولین جلسه ای بود که با میلاد کلاس داشت... امیدوارم این نره... و باز اه عمیقی کشید.

ارش فنجان را روی لبهایش گذاشت و به او خیره شد.

مازیار با لحن تمسخر امیزی گفت: دوازده سال درس بخونه که بشه دیپلمه... اون موقع سی و دوسالشه...

ارش حرفی برای گفتن نداشت. مازیار انقدر گرفته بود که حس میکرد باید ساکت باشد تا خودش را خالی کند.

مازیار با کلافگی که در لحنش پدیدار بود نالید: بیست سالشه... اما هنوز بازی میکنه. نقاشی میکشه... با هر حرف کوچیکی گریه اش میگیره.... از دعوای مامانم میترسه.... بیست سالشه اما هنوز حتی نمیتونه اسمشو بنویسه... بیست سالشه اما کارتون میبینه... بیست سالشه اما ....

بیست سالشه اما هنوز... و بغض تلخی که در گلویش مدت ها بود که چنبره زده بود باعث شد حرفش نیمه کاره بماند.

شقیقه هایش را می فشرد و سعی داشت با نفس های عمیق نسبتا ارامش خود را به دست اورد.

ارش کنارش نشست و دستش را روی شانه ی او فشرد وگفت: مازیار... باید قوی تر از این حرفها باشی.... پسر چرا اینقدر نا امید...

مازیار پلکهایش کمی نم دار بود.

با این حال تلخ خندی زد وگفت: عمرشو تباه کردم...

ارش مات او شد وگفت: مگه تقصیر تو بود؟

مازیار سری تکان داد واهسته گفت: سیزده سالو ازش گرفتم... چطوری میتونم جبران کنم؟ چطوری میشه جبران کرد؟

ارش شانه اش را فشرد وگفت: بالاخره خوب میشه... یه دوره است... میگذره. خیلی زود... درست مثل این سیزده سال که مثل برق و باد گذشت.

مازیار با صدای خفه ای گفت: اگه بگذره و گلایه کنه ازم چی؟ چه جوابی بهش بدم؟

ارش حرفی نزد ... چند بار به او بگو ید که مقصر نیست. شاید مقصر خودش بود که با توجه به وضعیت مجید اجازه داد پشت رل بنشیند... شاید ...

از جایش بلند شد وگفت: همه چیز به مرور زمان درست میشه.

مازیار اهسته گفت: ارش؟؟

ارش به سمتش چرخید و منتظر نگاهش کرد.

romangram.com | @romangram_com