#مرد_کوچک_پارت_55
کم کم به چشمانش اشک راه می یافت که متوجه شلوغی بیش از حدی در جلوی یک مغازه شد.
به ان سمت راه افتاد. گام هایش سست اما تند بود. حدسش درست بود چند نفر مرد و زن میلاد را احاطه کرده بودند. و با گوشی موبایل حتی از او فیلم هم میگرفتندبا دیدن میلاد نفس راحتی کشید ... اما صدای افرادی که می گفتند: همونه که عکسش رو مجله بود...
-همون که اون همه سال تو کماست...
-میگن عقب افتاده است...
-این که از من و تو سالم تره...
- چه خوشگله... باعث شد علت چهره ی حیرت زده ی میلاد را درک کند. نگاهش ترسان میان افراد می چرخید.
مهتا اهی کشید و به سمتش رفت.
مهتا بازویش را کشید و گفت: کجا رفتی؟
و سعی کر د او را از جمعیت بیرون بکشید.
نفس راحتی کشید و گفت: کجا رفته بودی میلاد؟ نمیگی گم میشی؟
میلاد که استین ها ی بلوزش را تا نوک انگشتانش رسانده بود و انها را میکشید.
گفت: خواستم اسباب بازی ها رو نگاه کنم.
مهتا اخمی کرد وگفت : بار اخرت باشه...
میلاد زیر لب گفت: چشم...
با هم به سمت خانه رفتند. مازیار خانه بود. با دیدن او و میلاد لبخندی زد و با مهتا دست داد و به میلاد گفت: داداشی من چطوره؟
میلاد با هیجان گفت: دفتر نقاشی خریدم... و به سرعت هم به اتاقش رفت.
مازیار رو به مهتا گفت: تو براش خریدی؟
مهتا: اشکالی داره؟
مازیار با اخم گفت: زحمت کشیدی...اما مهتا.. و او را تعارف کرد بنشیند.
در حالی که مهتا شال و روسری اش را در می اورد گفت: چی شده؟
مازیار کلافه موهایش را کشید وگفت: ما داریم سعی میکنیم این جور کارا از سرش بیفته اون وقت تو...
مهتا با تعجب گفت: من چی کار کردم؟
مازیار: ببین مهتا ما میخواستیم میلاد دیگه نقاشی نکشه... بازی نکنه... اون دیگه بچه نیست.... باید اینو بهش بفهمونیم... هرچند سهوا بوده اما خواهشا دیگه از این کارا نکن.
مهتا لبخند تلخی زد وگفت: باشه... اما اون چطوری میخواد درک کنه... اونم هنوزم دوست داره بازی کنه... نقاشی بکشه....
مازیار لبخندی زد وگفت: اما دیگه گذشته... حالا هم باید بهش کمک کنیم...
مهتا سری تکان داد که رامین زنگ زد. با هیجان تلفنش را جواب داد.عذرخواهی کوتاهی از مازیار کرد و مازیار به اتاق میلاد رفت. سرگرم نقاشی بود...
نمیدانست چه بگوید... به در و دیوار نگاهی انداخت.. دیگر واقعا نیاز به یک رنگ کاری اساسی داشت.
میلاد سرش را بالا گرفت و گفت: داداش قشنگ کشیدم...
مازیار با بغض نگاهش میکرد. به زور سری به علامت مثبت تکان داد و فورا از اتاق خارج شد.
romangram.com | @romangram_com