#مرد_کوچک_پارت_54

میلاد سرش را بلند کرد. دیگر صدایش را می شناخت. با خوشحالی گفت: سلام....

مهتا وارد اتاق شد و گفت: به به اقا میلاد.... حالت خوبه؟ چی کارا میکنی؟

میلاد با شکوه گفت: هیچی... حوصلم سر رفته...

مهتا با ناراحتی به در ودیوار که پر از خط و خطوط خانه و ادم و ماشین بود نگاهی انداخت وگفت: خوب بیا بازی کنیم..

میلاد با خوشحالی گفت: چه بازی؟

مهتا: نمیدونم... تو بگو...

میلاد کسل گفت: نمیدونم.... دفتر نقاشی ندارم که نقاشی بکشیم...

مهتا اهی کشید وگفت: عيب نداره... یه بازی دیگه... راستی.... مشقاتو نوشتی؟

میلاد با ناراحتی گفت: من مشق ندارم.

مهتا پرسشگر نگاهش کرد و زمزمه وار پرسید:چه خوب....پس چرا اینقدر ناراحت؟

میلاد: معلمم رفت...

مهتا چشمهایش را گرد کرد. نمی دانست این یکی معلمی هم که برایش گرفته بودند رفته است. تا به حال چند معلم عوض کرده بودند. میلاد طفلک واکنشی نشان نمیداد. حتی باهوش بود انقدر که پانزده حرف الفبارا در یک هفته اموخته بود.جمع و تفریق را تا دورقم در یک رقم یاد گرفته بود... پیشرفت چشمگیری داشت... با این همه تعویض معلم... فوق العاده عالی بود.

مهتا سعی کرد لبخندی بزند وپر انرژی باشد.

رو به او گفت: دوست داری بریم یه دفتر نقاشی بخریم....؟

میلاد با هیجان سرش را تکان داد.

مهتا از جابلند شد و میلاد هم همراهش از اتاق بیرون امد.

مهتا مانتویش را پوشید وگفت: تو هم لباستو عوض کن.

قبلا اشکالی نداشت با لباس راحتی بیرون برود.... ناچار به اتاقش رفت و جین و تی شرتی تنش کرد. همه ی لباسهایش را مازیار میخرید.. از هیچ کدام هم خوشش نمی امد.

میلاد اماده بود. مهتا به رویش خندید و گفت: بریم...

از خانه خارج شدند. برای رسیدن به لوازم تحریر باید از خیابان رد میشدند.

مهتا حواسش به میلاد بود... اما یک لحظه حس کرد جریان برق به او وصل کردند... میلاد دستش را گرفته بود.

نتوانست واکنشی نشان دهدبا هم از خیابان با احتیاط رد شدند. مهتا ارام دستش را از دست او بیرون اورد. میلاد هیچ اعتراضی نکرد.شاید فقط به خاطر رد شدن از خیابان دست مهتا را گرفته بود.

شاید چون نصیحت رویا همیشه در گوشش بود.

مهتا با من من گفت: هر چی میخوای بردار.. مداد رنگی...هرچی....

میلاد فقط یک دفترنقاشی سیمی و یک بسته ی دوازده تایی مداد رنگی برداشت.

مهتا به رویش خندید و داشت حساب میکرد که چشمش به چند خودنویس نقره ای افتاد.پول خرید های میلاد را داد و منتظر ماند تا فروشنده انها را در نایلونی قرار دهد. هنوز داشت نگاه میکرد .هوس کرد یکی از انها را برای رامین بخرد.

در حالی که سعی داشت مدل جالبی را انتخاب کند حس کرد میلاد در کنارش نیست. در مغازه چشم چرخاند. یک لحظه فکر کرد قلبش ایستاد. میلاد نبود...

با عجله از مغازه بیرون دوید.

فروشنده فورا گفت: خانم خریدتون...

مهتا با نگرانی ان نایلون را گرفت و زمزمه کرد:ممنون... در پیاده رو چشم می چرخاند.... ان سوی خیابان... نبود. میلاد... خدایا او که جایی را بلد نیست.

romangram.com | @romangram_com