#مرد_کوچک_پارت_53


میلاد فکر کرد قبلا مادرش لیوان چایش را خنک میکرد.

رویا با غرغر کف اشپزخانه نشست و با حرص گفت: دیگه بزرگ شدی ... این چیزا رو باید بدونی...

میلاد نفسش را با حرص فوت کرد و از اشپزخانه خارج شد.دراتاقش کمی راه رفت.

رعنا که پشت خط بود پرسید:چی شد؟

رویا اهی کشید و گفت: هیچی... قضا بلا بود.

رعنا اهسته گفت: اشکال نداره یه دونه لیوانه دیگه...

رویا با بغض گفت:نمیدونم باهاش چی کار کنم... دیروز معلمش انصراف داد...

رعنا: بازم؟

رویا: اره... میگه من نمیتونم با چنین کسی کار کنم... توانایی شو ندارم.

رعنا با حرص گفت: اخه میلاد چه فرقی با بقیه داره؟ اون که باهوشه...

رویا نفس عمیقی کشید وگفت: چی کار کنم دیگه... شیطنت داره... لج میکنه... معلماشو اذیت میکنه... یه مارمولک گذاشته بود لای دفترش که به معلمش نشون بده... زنه اونقدر جیغ و داد کرده بود که میلاد بچم ترسیده بود... اخرشم گفت که دیگه نمیاد.

رعنا پشت خط میخندید.

رویا با بغض گفت: نخند رعنا .... نخند... بچم از دستم رفته... بچگی نکرده... جوونه اما چیزی نمیفهمه... هیچی. من چه کاری از دستم برمیاد انجام بدم براش...هیچی... از همه ی جوونا سر تر و خوش قد و بالاتره ... اما سواد خوندن و نوشتن هم نداره... با هق هق ادامه داد: فکر میکردم بهوش بیاد همه چیز تموم شده به خیر گذشته ... اما اما...و نتوانست ادامه دهد و ها های میگریست.

رعنا سعی داشت دلداریش بدهد.

اما رویا پر تر از این حرفها بود...

میلاد لای در را باز کرد. صدای گریه ی مادرش را می شنید. تقصیر او نبود که لیوان شکست... شاید به خاطر دیوار...

پاک کنش را برداشت و سعی کرد خطها را پاک کند... راست ایستاده بود و سعی داشت دیوار را پاک کند... زود دستش خسته شد.

هرچند بهترشده بود اما هنوز هم از زیاد راست ایستادن و فشار به عضلاتش خسته میشد.شید بعدا پاک میکرد.

گوشه ای نشست... دو انگشت وسط و اشاره را به حالت اسلحه دراورده بود و به نشان نا معلومی دوف دوف میکرد...

از این کار هم خسته شد.

پازل پلنگ صورتی اش را از زیر تخت بیرون اورد و نگاهی به ان انداخت... بهمش ریخت تا از نو دوباره ان را بسازد.

در حالی که سر درگم نمیدانست کدام قطعه برای کجاست ان را هم به گوشه ای پرت کرد. هیچ همبازی و دوستی نداشت... دفتر نقاشی هم نداشت... نصف اسباب بازی هایش را مازیار از او گرفته بود.

نگاهی به اتاقش انداخت.

اتاق مستطیلی شکلی که تنوع رنگها در ان زیاد بود انقدرکه نمیشد گفت ست اتاق دقیقا چه رنگی است. پرده ی زرد رنگ و تخت خواب ابی و میز و دراور سیاه....

یک میز کوچک که رویش چراغ خواب قرار داشت و ساعت خرسی که سیبیل هایش عقربه بودند به دیوار نصب شده بود. قفسه ی قرمز رنگی که درست روبه روی تختش قرار داشت و در ان ماشین ها ی کوچک و جنگل دایناسورش در ان بود و چندین و چند کتاب قصه... رباتش در بالای قفسه ایستاده بود. و تفنگ سیاهش به دیوار اویزان بود.

یک اینه و دراور... یک تخت خواب.... ماشین کنترلی سیاهش به همراه ماشین اتش نشانی و ریل قطارش کنج اتاق قرار داشتند. جا رختی هم حد فاصل در اتاق و قفسه قرار داشت.

کاش یک همبازی بود. قبلا مهدی و دانیال از بچه های همسایه بودند.مهتا بود... اما حالا... نفس عمیقی کشید.

نمیدانست چقدر بی اینکه کاری انجام دهد گوشه ی اتاق نشسته بود.

در اتاق به ارامی باز شد. مهتا یواشکی سرش را داخل کرد وگفت سلام سلام...


romangram.com | @romangram_com