#مرد_کوچک_پارت_52

رویا دستی به پیشانی اش کشید.

قدش تا شانه و کتف میلاد به زور میرسید،نگاهی به در و دیوار اتاق انداخت.

خدایا وقتی واقعا بچه بود اهل این کارها نبود که حالا...

اه عمیقی کشید و با تشر گفت: میلاد تو مگه دفتر نقاشی نداری؟

میلاد نچ بلند بالایی تحویلش داد .

رویا با حرص گفت: من که چند وقت پیش برات یکی خریده بودم؟ به این زودی تموم شد؟

میلاد در حین جویدن پوست لبش گفت: اخه میعاد ازم گرفتش...گفت نباید نقاشی بکشی.

رویا داشت می مرد...

سعی کرد فریاد نزند اما صدایش بلند بود با حرص گفت: دیوار جای نقاشی کشیدنه؟

میلاد سرش را پایین انداخته بود و بغض کرده بود.

رویا باز با صدای بلندی گفت: ببینم باز نقاشی کشیدی من میدونم و تو...

و بی اهمیت به بغضش از اتاق بیرون رفت و در را هم بست.

میلاد یک گوشه در اتاقش نشست و سرباز سبز رنگی را روی زانویش گذاشت.در حالی که داشت به ان نگاه میکرد کلافه و کسل نمی دانست چه کار کند.

کاش مازیار و میعاد زودتر به خانه باز میگشتند. انها حداقل با او بازی میکردند.

از اتاق خارج شد،رویا با تلفن حرف میزد.

میلاد به اشپزخانه رفت.

رویا فورا وارد شد و میلاد با ترس در یخچال را بست.

رویا در تلفن گفت :گوشی...

و رو به میلاد گفت: چی میخوای؟

میلاد اهسته گفت: گشنمه...

رویا با غرغر گفت: صبح چقدر گفتم صبحونه بخور؛نهار حالا حالا ها اماده نیست....

میلاد چیزی نمیگفت. سرش پایین بود و اخم کرده بود.

رویا با تلفن صحبت میکرد در حالی که برایش چای شیرین اماده میکرد از کابینت یک بسته بیسکوییت بیرون اورد و مقابلش گذاشت.

میلاد فقط چای را برداشت...داغ بود...به جای دسته بدنه ی لیوان را گرفته بود،دستش سوخت اما مهم تر لب و سقف دهان و زبانش بود.

لیوان را ول کرد و با صدای بدی خرد شد.

رویا باز در اشپزخانه پرید...

میلاد دهانش باز بود و از سوختن له له میزد.

رویا مات گفت: چی شد؟

میلاد با غیظ گفت: داغ بود...

رویا اخمی کرد وگفت: حواست کجا بود؟

romangram.com | @romangram_com