#مرد_کوچک_پارت_51


حس میکرد خواب هم می بیند.

کلاس نیم ساعت دیگر تمام میشد. اخر کلاس باشد....الهی آمین!

سوزشى را در بازوى سمت راستش حس كرد و فورا پريد...

با پشت دست چشمانش را ماليد و گفت:مرض دارى حيوون؟!!!

ريحانه خنديد و مهشيد گفت:عوض تشكرشه!!! بيشعور استاد رفت،مگه كمبود خواب داري كه عين خرس كپيدى؟ خدا بهت رحم كنه آخر ترم رو جلالي خيلي سگ شده بود.

ملودى خميازه اي كشيد و گفت: به قبر ننه اش خنديده قورباغه... و كوله اش را روى دوشش انداخت و از دوستانش خداحافظي كرد.

به در دانشگاه كه رسيد صداي مزخرف حامدي را از پشت سرش شنيد،دلش مي خواست چند فحش آبدار نثارش كند ولي به خاطر لطفي كه سر كلاس در حقش كرده بود بر خلاف ميلش به عقب برگشت و سعي داشت لبخندي بزند كه بيشتر قيافه اش را شبيه دلقكان سيرك كرده بود!

حامدي گفت: ممكنه با هم...

ملودي اجازه نداد حرفش تمام شود و گفت:خير! لطف كنيد حرفتون رو بزنيد من كار دارم.

حامدي سرش را تكان داد و گفت:اينجوري كه نميشه،كي وقتتون آزاده؟

ملودي پفي كشيد و با خود گفت" پسره ي بوزينه، چه رويي داره..."

كمي فكر كرد و گفت: من فردا تا چهار كلاسم تموم ميشه مي تونيم بعدا صبحت كنيم خدانگهدار.

و به سرعت روانه خانه شد...

در را به ارامى باز كرد و خواست يواشكي وارد اتاقش شود كه صداي جيغ نازيلا را شنيد: بالاخره پيدات شد؟ براي چي كش موي منو برداشتي امروز؟ اه مي دوني بدم مياد...مي دوني چقدر بده كه دست به وسايل شخصي ديگران بزني؟ و...شروع كرد به جيغ و داد.

ملودي با پوزخند نگاهش كرد و گفت:باشه بابا

و كش سرش را درآورد و جلوي نازيلا پرت كرد.سعي داشت جلوي عصبانيتش را بگيرد و مثل او به خاطره يك كش موي بي ارزش سر و صدا راه نيندازد.

به آرامي گفت:فكر مي كردم اونقدر بزرگ باشي كه واسه خاطر يه كش مو اينقدر سر و صدا راه نندازي! هرچند فكر نمي كردم تا اين حد حساس باشي و گرنه عمرا بهش دست نمي زدم.

و به طرف اتاقش رفت و در را به هم كوبيد.

با صداي در نازيلا از بهت درآمد و چند ثانيه طول كشيد تا بفهمد چه شده.

لباسهايش را عوض كرد و داخل كمدش پرت كرد تا بهانه اي به خاطر بي نظمي و شلوغي اتاق دست نازيلا ندهد! باورش نمي شد كه فكر دوستش تا اين حد بچگانه باشد.صداي در آمد فهميد نازيلاست به آرامي گفت:بيا تو،براي اومدن به اتاق خودت كه نبايد اجازه بگيري!

و بيشتر باعث شرمندگي نازيلا شد.

نازيلا با چهره اي پشيمان گفت: متأسفم.ناهار آماده ست...از دستم دلخور شدي؟ قهري؟ ملودي؟

آنقدر نگراني داشت كه هيچوقت براي اين مسائل پيش پا افتاده ناراحت نشود.با لبخند گفت:نه،بريم كه خيلي گشنمه.

نازيلا با خوشحالي دستش را گرفت و به آشپزخانه رفتند.

ملودي پرسيد: پس اون دوتا ديوونه ي ديگه چرا نيومدن؟

نازيلا گفت:ممكنه دير بيان بهتره ناهارتو بخوري اونام ميان بالاخره.

******

رویا کلافه گفت: میـــــلاد...

میلاد مدادش را پشت کمرش پنهان کرد و از جا بلند شد و ایستاد.


romangram.com | @romangram_com