#مرد_کوچک_پارت_50

مهشید پوزخند بزرگی زد وگفت: فدای بند کفشش...

ملودی خندید و مهشید گفت: بند کفشش سیاه و سفیده ... عزیــــزم...

ملودی عقی زد و ریحانه گفت: وای من شیفته ی اون ته ریششم......

مهشید پشت چشمی نازک کرد وگفت: دلتم بخواد.... خیلی هم نازه.

ملودی: کی میاد بگیرتت؟

مهشید: من که میدونم میاد... دل به دل راه داره...

ملودی سری تکان داد و پسرجوانی اهمی گفت که ناچارا به سمتش چرخید.

فرامرز حامدی مقابلش ایستاده بود...

ملودی یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: امری داشتید؟

حامدی با لحن مسخره ای گفت: والله امر که نه... ولی عرضی داشتم در حضورتون...

ملودی سعی کرد بینی کوفته ای اش را در نظر نگیرد و البته توجهی هم به موهای نیم سانتی و خط ریشش نداشته باشد و نخندد و جدی باشد.

حامدی در حالی که کاملا صورتش را منقبض کرده بود و مشخص بود حرف مهمی برای گفتن دارد اهسته زمزمه کرد: ممکنه بعد از کلاس وقتتونو بگیرم؟

ملودی لبخند مضحکی زد وگفت: فقط یه جوری بگیریدش در نره...

مهشید وریحانه خندیدند وحامدی سرش را پایین انداخت.

ملودی اهسته گفت: باشه... استاد اومد.

با حضور استاد جلالی جو کلاس نسبتا ارام شد.

این ارامش و ریتم سخنان جلالی و کولر روشن وخنک بودن هوای کلاس و سکوت باعث شده بود فضا برا ی خوابیدن بسیار مناسب و مهیا باشد.

ملودی که سرش برای گردنش زیادی میکرد... چانه اش را به کف دستش تکیه داده بود و پلکهایش روی هم افتاده بود.

چرت میزد... حتی انگار خواب هم دید.

جلالی با صدای بلندی غر زد: خانم رودباری.... حواستون هست؟

ملودی پرید و با چشمهای خماری به او خیره شد. با تته پته گفت: بله.... بله استاد.

جلالی با حرص گفت: پس بفرمایید این مسئله رو حل کند.

ملودی چشمهایش را بازتر کرد. قلبش در سینه تند می نواخت.

خواست نیم خیز شود که حامدی گفت: استاد من میتونم بیام؟

جلالی چشم غره ای به رنگ پریده ی ملودی رفت و کوتاه امد و رو به حامدی گفت: بفرمایید.

حامدی فورا پای تخته امد.

ملودی در دل چقدر از او تشکر میکرد خدا می داند.

حامدی حین نشستن به او خیره شده بود. ملودی سنگینی نگاهش را حس میکرد.

سرش را به سمت او چرخاند وحامدی لبخندی زد و ملودی ناچارا پاسخش راداد.

حالا لابد توقع داشت عرضش را به انجام برساند... ملودی فورا رویش را برگرداند و بی توجه به پچ پچ مهشید و ریحانه به چرت نیمه کاره اش پرداخت.

romangram.com | @romangram_com