#مرد_کوچک_پارت_49


بینی قوس دارش اصالتش را فریاد میزد. هرچند خیلی قوسش مشخص نبود اما به هرحال نمیشد منکرش شد!

طبق معمول حوصله ی آرایش کردن را نداشت مانتو و شلوار جینش را پوشیدو به دنبال کتابهایش دور تا دور اتاق را می گشت.

با کلافگی گفت:نازی جزوه ی استاد کرباسی ندیدی؟

نازیلا حین سوهان کشیدن ناخنش گفت:توی قفسه ی کتاباست طبقه ی سوم که مرتبشون کردم

بالاخره به هدفش رسید وجزوه را پیدا کرد.با خوشحالی آن را داخل کیفش چپاند.چشمهای میشی اش برق می زدند انگار که شی مهم و گران قیمتی را یافته است.در دل خدا را به خاطر دادن نازیلا به او شکر کرد.

ملودی گفت:نازی ناهار یه چیز خوشمزه درست کنی ها،امروز با آقای قورباغه کلاس داریم،می دونی که خیلی قور قور می کنه سر کلاس،موقع برگشت احتمالا رو به موت هستم.

و برایش بوس فرستاد و دستش را به حالت خداحافظی تکان داد و به سرعت از خانه خارج شد.در را که بست از قیافه ی عصبانی نازیلا خنده اش گرفته بود.

به طرف آسانسور رفت که دید خراب است با خود گفت:خاک بر سرش،این از اولش که هنوز نیومده یه چیز ساختمون خرابه خدا به خیر بگذرونه و به ما صبر بده.... آمینی در دل گفت و راه افتاد.

لی لی کنان پله ها را پایین میامد که چشمش به هادی پسر صاحب خانه شان افتاد.فورا اخم کرد...

زیر لب گفت:اییی.... تخته سر ببرن...

و سرش را پایین انداخت هادی به طرفش آمد و گفت: سلام خانم،جایی تشریف می برید؟ ماشین هست بفرمایید برسونمتون.

ملودی فحشی در دل نثارش کرد و گفت: سلام،ممنون نیازی نیست.خدانگهدارتون.

و اجازه نداد حرف دیگری بزند،به سرعت به طرف در خروجی رفت... هوای مهر ماه را به ریه ها میفرستاد.خیابان دریغ از دار و درخت بود.

وقتی اینجا را با شهر خودشان مقایسه میکرد فکر میکرد پا در بیابان نهاده است.ترم سومی شده بود.باورش نمیشد سال دوم تحصیلش در این شهر اغاز شده باشد.ترم قبل چقدر استرس داشت. از خوابگاه... ادمها... تهرانی ها... شهری ها... میترسید. اما حالا نسبتا ارامش داشت. هرچند نمیتوانست از حوادثی که از گوشه و کنار میشنود و میخواند بگذرد اما به هر حال...

با نازیلا و شادی و یاسمن در خوابگاه اشنا شده بود...چهار نفر برای چهار شهرستان مختلف... اما خوب با هم کنار می امدند. با همان ها هم این خانه که سقفش در حال فرو ریختن بود اجاره کرده بودند. زندگی مجردی و دانشجویی هم عالم خودش را داشت.

وارد نوزده سالگی شده بود... خوبی اش این بود که مادرش یک سال او را زودتر به مدرسه فرستاده بود و ان یک سالی که پشت سد کنکور درجا میزد به حساب نمی امد.اهی کشید و منتظر اتوبوس ایستاد.

وارد نوزده سالگی شده بود... خوبی اش این بود که مادرش یک سال او را زودتر به مدرسه فرستاده بود و ان یک سالی که پشت سد کنکور درجا میزد به حساب نمی امد.

اهی کشید و منتظر اتوبوس ایستاد.

پسر جوانی در حالی که زنجیری میان انگشتانش می چرخاند به او زل زده بود.

از این نگاه های خیره متنفر بود.سعی کرد به حسابش نیاورد... مثل تمام این روزهای اخیر که در ایستگاه مجبور بود نگاه هیزانه اش را تحمل کند.

کلاسورش را سفت به سینه چسبانده بود وطبق عادت دیرینه ای ایه الکرسی میخواند. دو زن چادری در ایستگاه ایستاده بودند.

ملودی نفس راحتی کشید و فورا کنار انها ایستاد. زیر چشمی نگاهی به ان پسرک انداخت. حرص در اجزای صورتش رخنه کرده بود و پوست لبش را می جوید.

با دیدن هیبت اتوبوس نفس راحتی کشید و خودش را به زور جا داد. اویزان میله ای شد و سعی داشت بی توجه به بوی عرقی که در مشامش پیچیده بود برنامه ی روزش را به یاد اورد.

روز نسبتا خلوتی بود... نفسش را فوت کرد... کاش زودتر به مقصد برسد. زنها اهل حمام کردن نیستند!!!

با دیدن ساختمان دانشکده خودش را از اتوبوس به بیرون پرت کرد.نفس عمیقی کشید. صد رحمت به این هوای الوده...

در حالی که کوله اش را روی شانه جا به جا میکرد چشمش به جمع پسرهای کلاسشان خورد.

خداوند از ازل انها را سوژه افریده بود. با ان قیافه های عجق وجق و خواب الود مسلما مشغول چرت وپرت گویی بودند.

ملودی لبخند محوی زد و به سمت جمع دوستانش رفت.

ریحانه و مهشید دوستا ن هم کلاسی و هم دانشکده ای اش بودند. در حالی که صندلی را عقب کشید و روی ان لم داد ... خواب الود گفت: عشقت اومده مهشید...


romangram.com | @romangram_com