#مرد_کوچک_پارت_44
مازیار خندید.خیلی وقت بود از شر آن صندلی چرخدار خلاص شده بود.تازگی ها هم با عصا و کمک دیگران راه میرفت.
لبخندی به چهره ی مادرش زد و گفت: پس چی! دیگه حالش خوب خوبه.
رویا لبخندی زد که با اشکهایش آمیخته شده بود.میلاد هم بدتر از او اشک میریخت.
میعاد کلافه گفت: مامان بسه دیگه.با این کارات داری ناراحتش میکنی،بیا پیشم داداشی.
رویا هرکاری می کرد نمی توانست خودش را کنترل کند.بالاخره به سختی گریه اش را مهار کرد.
میلاد رو به میعاد در تمام مدت می گفت: من که کار بدی نکردم،چرا مامان منو دعوا می کنه؟
بعد از نیم ساعت مادر و پسر آرام شده بودند.اما هول و ولایی به جان مازیار و میعاد افتاده بود. می ترسیدند که آن خبرنگاران با میلاد چگونه صحبت می کنند و میلاد چه پاسخی به آنها می دهد.
*****************
محمد عصبی پایش را تکان میداد.نمی دانست که کاری که قرار است انجام گیرد صحیح است یانه؟ نمی دانست به ضرر میلاد است یا نه؟
به پسرش نگاه کرد. با آن پیراهن مد روز سفید و جین مشکی چهره ی جذابش هر کس او را میدید تا وقتی که حرفی با او نمی زد قطعا نمی پنداشت که او رفتارش مانند یک کودک باشد.اهی کشید و باز خدا را شکر کرد که پسرش سالم است.
romangram.com | @romangram_com