#مرد_کوچک_پارت_43
مازیار دندان قروچه ای کرد و میعاد توضیح داد :اونا از اینجا اسباب کشی کردن.
و زیر بازوی میلاد را گرفت و بلندش کرد.
اما میلاد بی توجه به او که میخواست در راه رفتن یاری اش کند،آرام وارد خانه شد.
رویا با صدایی دورگه از او پرسید: کجا رفته بودی؟
میلاد نمیدانست چه بگوید،سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازی می کرد.حتما رفتن به کوچه کار اشتباهی بود،پس چرا قبلا مادرش کاری نداشت!
در حین گریه و خشم چشمش روی او ثابت ماند و با هیجان گفت:تو...تو خودت تنهایی اومدی؟ بدون اینکه کسی کمکت کنه؟
میلاد همچنان سرش پایین بود و بغض کرده بود.
مازیار به میلاد که با چهره ی خیس اشک در آشپزخانه ایستاده بود می نگریست.
چهره اش حیران و ترسان بود.لابد می پنداشت چرا مادرش گریه میکند؟یا او کار خطایی انجام داده است؟
romangram.com | @romangram_com