#مرد_کوچک_پارت_42
هر دو نگاهی بهم انداختند و به دو از اتاق خارج شدند.رویا وسط هال ایستاده بود و گریه میکرد.
میعاد با نگرانی پرسید: چیه مامان؟ چی شده؟
رویا با تته پته گفت: میلاد نیست!!!
هر دو پسر نسبتا فریاد زدند: نیست؟؟؟
رویا با گریه گفت: اتاق های پایین وگشتم،نبود.
و با هق هق گفت: دستشویی هم نبود.
مازیار بی توجه به حرف مادرش کلیه ی اتاق های طبقه ی پایین را می گشت.
میعاد صدا زد: مازیار بیا اینجا،توی کوچه است.
رویا و مازیار نفس راحتی کشیدند و مازیار به همراه میعاد از خانه خارج شدند.میلاد جلوی پله ها نشسته بود و به بازی چند پسر بچه خیره نگاه میکرد.
مازیار دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: سر ظهری اومدی تو کوچه چیکار؟
میلاد چشمش را از بازی آنها گرفت و رو به مازیار گفت: حامد و ارسلان کجان؟
romangram.com | @romangram_com