#مرد_کوچک_پارت_40
میعاد کم کم داشت عصبانی می شد،اما با لبخند نگاهش کرد و دوباره گفت:داداشی منم می دونم دروغ گفتن کار خوبی نیست.ولی تو الان واقعا 20 سالته! حرف منو قبول نداری از مامان بپرس.تو توی این مدت گذشت زمان رو حس نکردی.مثل تو فیلما که یهو از خوب بیدار میشن و می بینن چند سال گذشته و...سعی داشت او را متقاعد کند.میلاد با اخم به روبه رو خیره شده بود.گاهی از حالت بچگانه و نگاه صادقانه اش به خنده می افتاد.
میعاد گفت:خب حالا که داداشم بزرگ شده با هم بریم بیرون تا ببینیم مازیار چیکار کرده.
میلاد گفت:من مرسه نمی رم.از مرسه خوشم نمیاد.
میعاد از لحنش به خنده افتاد و گفت:باشه،قرارم نیست مدرسه بری،می خوایم مدرسه رو بیاریم توی خونه گل پسر.
میلاد با تعجب به او نگاه کرد.چگونه ممکن است مدرسه را به خانه بیاورند؟
با کمک میعاد بیرون رفتند.
رویا تا چشمش به آنها افتاد گفت: آروم تر میعاد حواست کجاست؟کمرش درد می گیره!!!
میعاد عصبانی شد و گفت:مامان جان حواسم هست.شیشه که نیست! مازیار اومده؟
و همانطور که کمک میلاد میکرد تا بنشیند پاسخ رویا را شنید.
رویا گفت:آره،داره لباسش رو عوض میکنه.
و رو به میعاد گفت: میعاد؟میعاد: بله؟
رویا با هیجان گفت: چند تا خبر نگار عصر میان که با میلاد حرف بزنن وعکس بگیرن.. از طرف یه مجله...
میعاد ابروهایش را بالاداد.
رویا منتظر تایید بود.
میعاد اهسته گفت: کو تا عصر....
رفت به طرف اتاق مازیار در زد و صدای مازیار آمد"بیا تو"
میعاد گفت:سلام،چه خبر؟ پیدا کردی؟
مازیار سری تکان داد و گفت:به هرکی میگم قبول نمی کنه،حتی وقتی رقمم بالا می برم راضی نمیشن!!! عجیبه ها...از صبح تا حالا کارم شده از این مدرسه به اون مدرسه رفتن.همه شون میگن ما نمی تونیم به یه همچین کسی آموزش بدیم.بهانه های مسخره ایی میارن.
میعاد گفت:نا امید نشو.این قضیه یه جورایی تقصیره ماست.حالا که دوباره بهمون یک فرصت داده شده برای جبران گذشته،نباید کم کاری کنیم و زود جا بزنیم.امروز نشد...فردا...مشکل تو اینه که دوست داری همه چیز رو به راحتی زود به دست بیاری.همه چیز که با پول درست نمیشه! مسئولیت سنگینیه،به آدمی که بیشتر عمرشو خواب بوده بیان زندگی کردن رو یاد بدن.درس خوندش بهانه است.همه مون هم این رو می دونیم.ما خودمونم نمی تونیم بعضی وقتا درکش کنیم.دیگه از غریبه ها چه انتظاری می شه داشت؟!
مازیار بغضش گرفت:میعاد،سیزده ساله که دارم با عذاب وجدان نفس می کشم...زندگی می کنم...روز رو به شب می رسونم.حالام که این شرایط رو می بینم دلم شده پر از غصه و افسوس!
میعاد چشمانش دو دو می زد"این روانی چش شد باز نشسته توی کارخونه فیلم هندی دیده؟" ولی چیزی نگفت و به حرفهایش گوش می داد.
مازیار گفت:خدا نگذره از ارسلان،اون باعث تمام این بدبختیا است.کاش زده بودم توی گوش میلاد و نمی ذاشتم بره اون توپ لعنتی رو بیاره.یعنی اون راننده ی لعنتی الان کجاست؟ امیدوارم یه آب خوش از گلوش پایین نره.
میعاد دست بر شانه اش گذاشت و گفت: منم مثل تو،هر دو مون مقصر بودیم.ولی خب از دو تا پسر بچه ی شر و شیطون بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت.خیلی ها این وسط مقصر هستن.تنها بی گناه این ماجرا میلاده که نا خواسته این همه بلا به سرش اومده و هنوز هم نمی فهمه.می ترسم از اون روزی که بفهمه چی بوده اصل قضیه.از این که هیچ وقت مارو نبخشه.حق هم داره...بچگیش،نوجوونیش...جوون یشو...همه ی اینارو ازش گرفتیم.می تونست خیلی کارا بکنه ولی ما...و اشکهایش را با پشت دست پاک کرد.
مازیار زد توی سرش و گفت:اه...شاشیدم تو اون هیکلت جمع کن خلماتو نکبت.عین زنا آبغوره گرفته ور دلم.پاشو بریم ناهار بخوریم که به ما این اداها نیومده.
میعاد خندید و گفت:فکر کردم سرت یه جایی خورده...... و ارام گفت: خبر داری عصر میخوان بیان باهاش مصاحبه کنن؟
میعاد خندید و گفت:فکر کردم سرت یه جایی خورده
و آرام گفت: خبر داری عصر میخوان بیان باهاش مصاحبه کنن؟
مازیار متعجب به سمتش چرخید و گفت: چی؟
romangram.com | @romangram_com