#مرد_کوچک_پارت_36
میلاد فرصت را مغتنم شمرد وگفت: میای بازی؟
کیمیا اخم کرد وگفت: تو که هم سن من نیستی....
میلاد نفسش را فوت کرد وگفت:مگه تو چن سالته؟
کیمیا: نه سالمه... میرم کلاس سوم....
میلاد چیزی نگفت. کیمیا راست میگفت.. از او کوچکتر بود.
همچنان سر جایش عقب جلو میرفت. کیمیا هم به دستشویی رفت.
میلاد حوصله اش سر رفته بود... دلش میخواست به اتاقش برود...
در حالی که حرکت محکمی به چرخهای صندلی اش وارد کرد.... حس کرد از عقب به چیزی برخورد کرد وبعد صدای وحشتناکی بلند شد....
صدای شکستن لیوان هایی بود که رعنا ورویا قبلا به تعداد مهمانان روی میز گردی کنار میز نهارخوری چیده بودند.
جمع ساکت شد.... رویا اهسته گفت: چی شد؟
میلاد بغض کرده بود... تقصیر او نبود که لیوان ها شکستند....
مازیار نفسش را فوت کرد ومحمد با عصبانیت گفت: چه خبر شد؟
میلاد به گریه افتاد ....
احمد رضا خندید ... کیمیا هم... و چند تن دیگر!
میعاد فورا به سمتش رفت وگفت: هیچی نشده که... چهار تا لیوان شکسته....
و رویا فورا رفت تا جارو بیاورد تا قبل از انکه صدمه ی جدی ای به کسی وارد شود....
مهتا هم به کمک میعاد امد وگفت: وای وای پسر نازک نارنجی مارو.... چه گریه ای هم میکنه....
میلاد سرش را پایین انداخته بود. وقتی گریه میکرد تمام صورتش سرخ میشد و اشکها به سرعت به دنبال هم روان میشدند.
مهتا گفت: گل پسر... بیا بریم نقاشی بکشیم.. اما به شرطی که گریه نکنی...
میلاد ارام هق هق میکرد.
مازیار کلافه شده بود.... سعی داشت خودش را ارام کند. درک کردن و تطبیق دادن با چنین شرایطی... نفسش را پوف کرد وبه کمک مادرش رفت.
در اتاق میلاد مهتا با او نقاشی میکشید.... میلاد هم ارام شده بود... اما صورتش کمی دلخور نشان میداد.
رامین در نزده وارد شد.
با حرص به مهتا خیره شده بود.
اخرش هم طاقت نیاورد گفت: مهتا جان برای شام تشریف نمیارید؟
مهتا ارام گفت: میلاد تا نقاشیتو تموم کنی.... برمیگردم.... برای تو هم غذا میارم....
میلاد کلافه دفتر نقاشی اش را با حرص بست ودست به سینه نشست.
مهتا به سمت رامین امد وگفت:چی شده؟
رامین: یک ساعته دارم فکر میکنم کجایی.... منو تنها گذاشتی؟
مهتا با من من گفت:خوب من فکر کردم میلاد میخواد که...
romangram.com | @romangram_com