#مرد_کوچک_پارت_34
میعاد ویلچرش را به حرکت دراورد وهر سه از اتاق خارج شدند ...
اولین دسته ی مهمانان دکتر سماوات وارش و همسرانشان بودند.... مهتا و رامین هم گوشه ای در حال صحبت بودند.
مهتا با دیدن میلاد متعجب به او خیره شد... شاید توقع نداشت چهره اش اینقدر تغییر کرده باشد.
از رامین فاصله گرفت وبه سمت میلاد امد وگفت: چه پسرخاله ی خوشگلی....
میلاد لبخندی زد وسرش را پایین انداخت.
رعنا مهتارا صدا کرد ومهتا ناچارا او را تنها گذاشت.
دختر ارش کیمیا که هشت نه ساله بود تنها برای خودش در میان جمع گشت میزد ...
میلاد دوست داشت با او بازی کند... اما دخترک محلش نمیگذاشت...دلخور روی صندلی اش نشسته بود و به جمعیت نگاه میکرد.
بعضی ها را میشناخت... اما بعضی دیگر خیلی بزرگ بودند.مهران ریش پرفسوری داشت...
او هم مثل مازیارومیعاد خیلی بزرگ شده بودند.
احمد رضا جلو امد وگفت: به به ... میلاد خان... حال شما....
میلاد با اخم نگاهش کرد وسرش را پایین انداخت.
احمد رضا کنارش نشست وگفت: آی شازده .. احیانا نمیخوای جواب ما رو بدی؟
میلاد سخنان مادرش در گوشش زنگ میزد"با غریبه ها حرف نزن...."
اهسته گفت: من با غریبه ها حرف نمیزنم...
احمد رضا حین جویدن پوست لش با حرص و صدای نسبتا بلندی گفت: دستت درد نکنه... حالا ما غریبه شدیم؟
میلاد بغض کرد وچیزی نگفت.
مازیار متوجه چهره ی درهمش شد و به سمتش رفت وپرسید: چی شده؟
میلاد اهسته گفت: این کیه...
و با دست به احمد رضا اشاره کرد.
مازیار دستش را پایین اورد وگفت: پسر عمو علی دیگه.... احمد رضا....
میلاد پوفی کشید واهانی گفت.
کلافه و خسته گفت: من حوصلم سر رفته....
مازیار از جابلند شدو گفت: الان برمیگردم....
و به سمت میعاد رفت. میلاد با ناراحتی رفتنش را نظاره گر بود.
تینا به همراه خانواده اش وارد شده بودند.
رویا خوشحال ومسرور سعی داشت به نحو احسن از مهمانان پذیرایی کند.... میلاد را هم نسبتا از یاد برده بود.
همه متعجب ومتحیر از اتفاقی که بعد از سیزده سال رخ داده بود صحبت میکردند و میلاد را نظر کرده میدانستند.شاید اگر سطح خانوادگی مهد جو کمی پایین تر بود... لباسهایشان را به تن وبدن میلاد می مالیدند ومتبرکش میکردند!
ویا حتی به پابوسش می امدند و حاجت میطلبیدند!!!
تینا به میعاد گفت:داداشت کوش؟
romangram.com | @romangram_com