#مرد_کوچک_پارت_33
میعاد با حرص گفت: مرتیکه یه ذره ادب یاد بچه ات بده....
مرد با عصبانیت یقه اش را گرفت و گفت: حرف دهنتو بفهم جوجه..
مازیار انها را از هم جدا کرد وفروشنده جلو امد وگفت: بفرمایید بیرون... اینجا که جای دعوا نیست...
میعاد با عصبانیت نفس نفس میزد....
مرد با حرص فحش ناموسی به او داد ومیعاد کنترلش را از دست داد و ان مردک شکم گنده را هول داد.
به قفسه ی پشت سرش برخورد... تمام اسباب بازی ها روی زمین ریختند....
کار داشت بیخ پیدا میکرد... دیگر از مازیار هم کاری برنمی امد...
یقه ی هم را گرفته بودند و مرد مشتی حواله ی چانه ی میعاد کرده بود که پسر نوجوان با خنده گفت: این عقب افتاده خودشو خیس کرد... و با صدای بلند قهقهه میزد...
پدرش هم کریه خندید و میعاد و مازیار که کاملا میلاد را فراموش کرده بودند به سمت برادرشان رفتند. صورتش خیس اشک بود....
و شلوارش خاکستری روشنش تا زانو خیس بود.
مازیار لبش را به دندان گرفت.
میلاد تمام مدت سرش پایین بود و هق هقش در میان خنده ی اطرافیان گم شده بود.
مازیار ویلچرش را به حرکت در اورد.
میعاد تراولی روی میز برای خسارت گذاشت و جعبه های دوماشین را برداشت و پشت سر مازیار از مغازه خارج شد.
مازیار یک گوشه ایستاد ه بود ومقابل میلا د زانو زده بود و سعی داشت ارامش کند.
حرفها و تذکرات دکتر مبنی بر وارد نشدن استرس و نگرانی در گوشش زنگ میزد.
طاقت دیدن اشکهای او را هم نداشت.
میعاد با لبخند گفت:داداشم.... ببینم تو رو.... وای چه ماشینای خوشگلی ان.... به منم میدی بازی کنم؟
میلاد هنوز گریه میکرد.
مازیار اهسته گفت: تو رو خدا گریه نکن دیگه.. داداشی گلم.... میلادی.. ببینم تو رو.....
میعاد نفسش را فوت کرد ورو به مازیار گفت: بیا ببریمش خونه...
مازیار تایید کرد و به سمت خانه حرکت کردند. نسبتا نزدیک بود.
با ان وضع هم نمی توانستند سوار تاکسی شوند... وقتی به خانه رسیدند خوشبختانه رویا سرگرم تمیز کاری بود و حواسش به انها نرفت و اصلا متوجه وضعیت میلاد نداشت.
مازیار در حمام بود و میلاد را در استحمام کمک میکرد و میعاد لباس مناسبی را که برایش خریده بودند را اتو میکرد.
بعد از انکه لباسش را تنش کردند...
جفتشان ماتشان برده بود... برادرشان جذابیت منحصر به فردی داشت.... قد بلند و ان چهره ی مردانه و بور ... با ان کت اسپورت ذغالی و جین نوک مدادی و پیراهن طوسی مقبول بود.
میعاد با خنده گفت: چه دختر کشی شده این...
مازیار خندید و میعاد هم بلند بلند میخندید.
میلاد نفهمید چه گفتند ولی با انها صادقانه وکودکانه میخندید.از اتفاق ساعت پیش هم انگار چیزی به یاد نمی اورد.
romangram.com | @romangram_com