#مرد_کوچک_پارت_32

میعاد با خنده تایید کرد و با هم به سمت ارایشگاهی در همان حوالی رفتند....

نزدیک یک ساعت کارش طول کشید... با اصلاح صورت و موهای کوتاه ومرتب مد روز قیافه اش به یک پسر جذاب مبدل شده بود.

مازیار طوری نگاهش میکرد که انگار بار اول است...

میعاد حساب کرد واز ارایشگاه خارج شدند...

میعاد با خنده گفت: چه جیگری شده... مازی طلاقم بده میخوام زن میلاد بشم....

مازیار خندید.

میلاد با تعجب نگاهشان میکرد...

میعاد خم شد وصورتش را بوسید... بغض کرده بود... چند بار نفسش را فوت کرد تا ارام شود.

مازیار حالش را فهمید برای تغییر جو ویلچر میلاد را مقابل مغازه ی اسباب بازی فروشی نگه داشت و گفت: چی دوست داری؟

با دیدن ان همه اسباب بازی اب از دهانش راه افتاده بود....

ماشین کنترلی سیاهی را نشانشان داد.

مازیار خندید و گفت: فکر جیب ماهم باش....

میعاد گفت: باحاله... ولی منم باید باهاش بازی کنما.... بگم...

میلاد در حال و هوای دیگری به سر میبرد... ذوق بازی با ان ماشین هوش و حواسش را برده بود.

وارد مغازه شدند...

مازیار گفت: چه رنگیشو دوست داری میلاد؟

میلاد کمی فکر کرد وگفت: مشکی...

با دیدن ماشینی که دست یک پسر بچه بود... از خرید ان منصرف شد و رو به میعاد گفت: من اینو میخوام....

یک ماشین قرمز بود...

مازیار دست و دلبازانه رو به فروشنده گفت: جناب ممکنه این ماشین قرمزه و اون مشکیه رو بیارید؟

پسر ده دوازده ساله ای او را دید و رو به پسری که به نظر دوستش می امد گفت: این عقب افتاده رو...

و هر دو با صدا خندیدند...

میعاد با عصبانیت رو به رویشان ایستاد وگفت:چی گفتی؟

پسرک که توقع چنین برخوردی نداشت به سمت پدرش رفت.

میعاد دست بردار نبود و به سمتش رفت وگفت: الان چی گفتی؟

پدر پسر نوجوان گفت:چیه عمو؟

میعاد رو به مرد گفت: پسر عقب افتاده اتو جمع کن.... خواست برود که مرد بازویش را کشید وگفت: بله؟

میعاد: همون که شنیدی...

صدایشان بالا رفته بود و با هم بحث میکردند....

مازیار که مشغول حساب کردن بود.... از جلوی صندوق کنار کشید وبه سمت میعاد امد وگفت: چی شده؟

romangram.com | @romangram_com