#مرد_کوچک_پارت_31
در روزهای متوالی به بیمارستان می امد و فیزیو تراپی میشد... دردهای کشنده را تحمل میکرد .... و حالا با بغض التماس میکرد حاضر نیست بیاید...
میعاد کلافه گفت: حالا چیکار کنیم؟
محمد سرش را خم کرد و به میلاد که اصلا حاضر نبود از ماشین پیاده شود گفت: بابا جون... پسرم... اگه بیای برگشتنی برات اسباب بازی میخرم....
میلاد با اخم گفت: نمیخوام....
محمد کم کم عصبانی میشد.... دیگر سنش از کل کل با یک کودک گذشته بود...
مازیار حال پدر را درک کرد و اهسته گفت: بابا شما برین داخل کارا رو انجام بدین ما میاریمش...
محمد ناچارا پذیرفت.
میلاد هم دست به سینه نشسته و با اخم به زانوهایش خیره بود.
میعاد با لحن مهربانی گفت: داداشی.... ببینمت....
میلاد به میعاد خیره شد.... قبلا اینقدر مهربان نبود؟ صورتش شبیه پدر بود.... چشمهای قهوه ای و موهای خرمایی... بینی گوشتی و لب وچانه ای متوسط...
مازیار کمی تیره تر بود.... موهای مشکی و چشمهای تیره تر و پوستی سبزه تر.... اما ان دو بیشتر به پدرشان رفته بودند.
میعاد ادامه داد: برگشتنی بستنی هم میخوریما....
میلاد با ناراحتی گفت: من از اونجا خوشم نمیاد...
میعاد: میدونم داداش.... اما مگه تو دوست نداری باز راه بری؟ هان؟
مازیار ادامه ی حرفش را گرفت و گفت: قول میدم اگه زودتر پاهات خوب بشه بریم شهربازی.....باشه؟
میلاد چشمهایش برق میزد...
میعاد دست زیر بازویش انداخت و کمک کرد از ماشین پیاده شود و سوار ویلچر شد.
دکتر سماوات دراتاق مخصوص منتظرش بود....
در حالی که شکلاتی را به سمتش میگرفت مجبورش کرد میان دو میله بایستد و سعی کند راه برود...
اوایل این کار برایش مانند شکجه بود و از درد داد و فریاد و گریه میکرد.... اما حالا روان تر چند قدم برمیداشت.... صورتش با همان چند قدم سرخ و ملتهب میشد...
بیشتر از بقیه ی روزها راه رفت.... کم کم پاهایش هم قوت میگرفتند... انقدر که چند لحظه بدون کمک برادرانش خودش ایستاد.
دکتر سماوات مانند یک پدر دلسوز برای هر عملش جایزه ای نظیر شکلات و اب نبات و غیره در نظر میگرفت و به این نوع میلاد را تشویق میکرد.
بعد از دو ساعت دکتر سماوت گفت: خیلی امروز عالی بودی میلاد.....
میلاد با کلافگی موهایش را که تا پایین چانه اش می امدند کنار زد و چیزی نگفت. خسته شده بود.
محمد اتومبیل را به حرکت دراورد و مازیار گفت: بابا اگه اجازه بدید ما با میلاد بریم جایی..
محمد:کجا؟
میعاد: قول دادیم براش اسباب بازی بخریم....
محمد اهانی گفت و مازیار پدرش را مجبور کرد سر چهارراه نزدیک خانه شان نگه دارد... و محمد به خانه رفت .
مازیار رو به میعاد گفت: اول میخوام ببرمش ارایشگاه... یه صفایی به صورت و موهاش بدم...
romangram.com | @romangram_com