#مرد_کوچک_پارت_30

میعاد گفت:مامان باز به این عمه گیر دادی شما؟

زنگ در به صدا در آمد.رویا سری با تأسف تکان داد و بلند شد تا جواب بدهد.

مازیار پرسید:کی بود مامان؟

رؤیا:باباتونه،بچه ها برید کمکش،بعد هم باید میلاد رو برای فیزیوتراپی ببرید.

پسرها با غر غر بلند شدند.

میعاد گفت:ای خدا،یعنی واقعا مامان نمی خواد بهمون غذا بده؟

مازیار گفت:ای ببند اون دهنتو،همیشه همه چیز رو شبیه غذا می بینه.یکمم اون هیکلت رو تکون بدی چیزی ازت کم نمیشه.تازه تینا جونتم بیشتر می پسنده!!!

نیش میعاد باز شد که مازیار بلافاصله زد توی سرش و گفت:مرض،آب دهنتو جمع کن،حالم بهم خورد.خاک بر سر دختر ندیده.

میعاد اخم کرد و گفت:گربه دستش به گوشت نمی رسه میگه پیف پیف!!! بیچاره کسی توی گنده دماغ رو آدم حساب نمی کنه بس که اخلاقت ریده ست.حالا هی بشین اینو اونو مسخره کن.پس فردا که من عروسی کردم و یک کاکل زری اینورم و یک چادر سری اینورم بود،ریخت عینهو سگت دیدنیه!!!

مازیار دنبالش کرد که میعاد فوری در رفت و رسیدند جلوی پدرشان.محمد تا آنها را دید گفت: صد سالتونم که بشه بازم بچه اید.

میعاد لبخند شیرینی زد و گفت:ا...بابا،مگه بده؟دلمون باید جوون باشه.تازه مگه میلاد بچه نیست؟تن مام بهش خورده،مثل داداشمون شدیم.منتها این مازی از اونجایی که رسما تعطیله و نمی تونه درک کنه،تازه می خواد مخ منم بزنه که مثل خودش ترشیده بشم!!! و عین پیرمردای عصا به دست و اجاق کور بشم.به من حسودی می کنه دیگه،حالا که چندتا حوری رو دورو برم دیده...

محمد نچ نچی کرد و به داخل رفت تا خریدهای رؤیا را به دستش بدهد.

مازیار گفت:بدبخت به خاطر خودت میگم بیا و دست از خریت بکش و زن نگیر.

میعاد گفت:خب داداش اینجوری نسلمون منقرض می شه.من زن نگیرم،توأم که کسی تحویلت نمی گیره،میلادم که هنوز توی کودکی سیر می کنه.پسر دم بختتون منم دیگه که دارم این فداکاری رو در حق خانواده ام می کنم.عوض تشکرته؟

مازیار گفت:یک جوری حرف می زنی که هرکی ندوه فکر می کنه انگار ما آخرین بازمانده های دایناسورا هستیم.و ادای میعاد را در آورد"نسلمون منقرض می شه"

محمد صدایشان کرد برای کمک که میلاد را بیاورند.

میعاد گفت:من کمرم درد می کنه،زن حامله رو که انقده ازش کار نمی کشن،آخرش اگه بچه ام نیفتاد.

مازیار چشم غره ای به او رفت و گفت:باز بحث کار شد و تو ظرف دو دقیقه تغییر جنسیت دادی؟د...می بندی اون یا ببندمش؟

میعاد گفت:خاک بر سر بی حیات کنن،من که کمربندم بسته ست،ای منحرف منظرت چی بود؟من از خودم صاحاب دارم.و با عشوه از کنار مازیار دور شد و دم درب خانه که رسید براش در هوا بوس فرستاد.

مازیار به حرکاتش می خندید و گفت:آدم نمی شی.

در طول راه میعاد کلی چرت و پرت گفت و میلاد عین ماست به او زل زده بود و نگاهش می کرد.آخر سر میعاد حرصش گرفت و گفت:ای بابا میلاد...ضایع ام نکن دیگه یه حرفی بزن.

و میلاد به رویش خندید.میعاد تا خنده اش را دید، صورتش را بوسید.مازیار سرش را به عقب چرخاند و گفت:اه...چرا تف مالیش می کنی؟چندش.

میعاد گفت: ای حسود،چشم نداری عشق ما رو ببینی؟

محمد گفت:ای بابا،سرسام گرفتم.ساکت بشید دیگه.

میلاد بغض کرد،ترسید و دست میعاد را فشار داد.میعاد فوری گفت:اوخیه،نبینم بغض کنی داداشم،بیا یه ماچ بده تا موقع برگشت برات اسباب بازی بخرم.

محمد خنده اش گرفته بود.و با خودتلخ زمزمه کرد:آخر عمری ببین چه خاله بازی ای می کنیم....

اما تا در اینه چشمش به نگاه میلاد افتاد اهسته گفت: خدایا شکرت...

با دیدن ساختمان بیمارستان میلاد مضطرب به پدر و برادرهایش خیره شد...

مازیار با ارامش گفت: چی شده؟

میلاد گفت: باز اینجا....

romangram.com | @romangram_com