#مرد_کوچک_پارت_29


مهتا اینه را به اهستگی بالا اورد.....

میلاد به پسری نگاه میکرد که چقدر از خودش بزرگتر بود.... حتی چهره اش از برادرانش هم بزرگتر بود... صورت مقابلش ارزویی بود که داشت... اروزی بزرگی... چهره اش با او هیچ شباهتی نداشت....

با اخم گفت: من این نیستم...

مهتا گفت: میلاد خودتی....چشمات.... ابروهات.... دماغت... لبهات...

میلاد با دقت به تصویری که در اینه بود نگاه میکرد.

رنگ چشمانش همان بود.. اما موهای قهوه ای تیره وابروهایش .... در رابطه با لب و بینی نظری نداشت.

به سختی دستش را بالا اورد و روی گونه اش کشید... ته ریش داشت.... پس یعنی میتوانست با ان کف سفید ها صورتش را مثل پدرش با انها تمیز کند....

از این فکر لبخندی زد ....

مهتا با خود فکر کرد زودتر از انکه تصورش را میکرد با این قضیه کنار امد...

میلاد پرسید: مازیار ومیعاد چی؟

مهتا همان پاسخ ها را تحویلش داد و با لحنی متفاوت گفت: نقاشیتو تموم کن دیگه....

میلاد با هیجان مشغول شد.حالا بهتر میتوانست درک کند چرا انگشتانش بزرگ شده اند!.

مازیار به آرامی در زد و وارد اتاق شد.با کمال تعجب دید که مهتا و میلاد چگونه مثل بچه ها غرق در نقاشی کشیدن هستند.در دل دختر خاله اش را می ستود و در حالی که یک تای ابرویش را بالا داده بود گفت:نی نی کوچولو ها،بیاید غذا بخورید.خسته نمی شید انقدر بازی می کنید؟

مهتا با سرخوشی خندید و مازیار،میعاد را صدا زد تا با کمک هم میلاد را بیرون ببرند...

میلاد رو به مازیار گفت: مازی تو خیلی فرق کردی؟

مازیار با خوشحالی به او خیره شد....

با تته پته پرسید: میلاد منو میشناسی؟؟؟

میلاد با خنده ای کودکانه گفت: اره... مهتا بهم گفت من خواب بودم و همه بزرگ شدن....

مازیار با سر حرفش را تایید کرد وبرادرانه او را در اغو ش گرفت..

هنگام صرف شام مازیار رو به مهتا گفت:جناب مهندس می دونن،نامزدشون چطور نقاشی می کشه و بازی می کنه؟

مهتا پشت چشمی نازک کرد و گفت:اوهو...از خداشم باشه،جواهر نایابی مثل من گیرش اومده که انقدر پرانرژی و با استعداده.

همه به این حرفش خندیدند و میلاد با تعجب به مهتا نگاه کرد در نگاهش برق اشک دیده می شد.

مازیار و میعاد مثل جنازه روی مبل ولو شده بودند.ولی رویا همچنان به آنها دستور می داد.

رویا گفت:پس چرا نشستین؟ برای فردا کلی مهمون داریم،اونوقت شماها راحت لم دادین؟

مازیار گفت:مامان تورو خدا یکم آنتراک به ما بده.توی مرامت یک ذره استراحت به ما غلامای حلقه به گوشت نیست؟گناه داریم ها؟

میعاد در حالی که ادای زن ها را در می آورد و صدایش را نازک کرده بود گفت:ای وای پوست دستم چروک چروک شد خواهر.دو دقیقه بشین دیگه.

رؤیا خندید و گفت:دلم می خواد بهترین جشن رو براش بگیریم.سیزده سال هر شب با چشمای خیس از اشک سر روی بالش می ذاشتم.حالا می خوام تلافی همه ی این سیزده سال رو در بیارم.

میعاد با اخم گفت:باشه مامان جون ولی به خدا ما داریم هلاک می شیم از گشنگی. و سرش را خاراند و دوباره گفت:راستی مامان ناهار چی داریم؟بویی نمیاد که؟

رؤیا چشمانش را گرد کرد و گفت:ای بترکی بچه! عمه ی من بود اون ساندویچ رو الان کوفت کرد؟


romangram.com | @romangram_com