#مرد_کوچک_پارت_28

مهتا:آره.حالا میای بازی کنیم؟

چشمان میلاد درخشید.و با هیجان گفت:آرررره.......

ساعتها مشغول بازی های مختلف بودند.... میلاد دستهایش را به سختی تکان میداد.... هنوز استخوان هایش نرم نشده بودند....مهتا با صبر و حوصله به سوالات میلاد جواب می داد و گاه بغضش می گرفت از این بی عدالتی و آن راننده را در دل نفرین می کرد که باعث شد این بلا به سر میلاد بیاید.

میلاد به سختی مداد را روی کاغذ میکشید...در همان حال پرسید: مهتا....

مهتا نگاهش کرد وگفت: بله؟

میلاد اهسته گفت: تو مهتا نیستی نه؟

مهتا نگاهش کرد... چه جوابی میخواست به او بدهد.

میلاد به ارامی گفت: اون مهتا دختر خالم هیچ وقت نقاشی دوست نداشت...

مهتا اهسته گفت: میلاد به خدا من همون دخترخالتم...

میلاد نگاهی به صورت او انداخت وگفت: چرا پس اینقدر فرق کردی....

مهتا اهسته گفت: میلاد تو هم فرق کردی.. .. تو یه مدتی خواب بودی... توی اون مدت همه خیلی فرق کردن....

میلاد اخم کرده بود.

مهتا از جا بلندشد و میلاد با هول گفت:کجا میری؟

مهتا با ارامش گفت: الان میام...

میلاد با بغض به رفتنش نگاه میکرد... هنوز منتظر به در خیره بود که مهتا بازگشت.

چیزی پشت دستش پنهان کرده بود.

به ارامی کنارش نشست وگفت: میلاد... میخوای خودتو ببینی؟

میلاد فقط به مهتا نگاه میکرد.

مهتا اینه ای را مقابلش گرفت اما زود منصرف شد وگفت: میلاد... تو یه مدت طولانی خواب بودی....

میلاد اهسته و رنجیده گفت: چرا پس کسی بیدارم نکرد؟

مهتا بغضش را فرو خورد وگفت: دست ما نبود.... خدا اینطور خواست..

میلاد لجوجانه گفت: چراااااا؟

مهتا با ارامش توضیح داد: تو تصادف کردی.... بعدشم سرت زخم شد ...

دنبال جملاتی بود که درکش برای میلاد اسان باشد.

با من من ادامه داد: به خاطر زخم سرت دیگه بیدار نشدی...

میلاد به او نگاه کرد...

مهتا ارام پرسید: فهمیدی؟

میلاد سرش را تکان داد.

مهتا با لبخند گفت: میخوای خودتو ببینی؟

میلاد سرش را تکان داد.

romangram.com | @romangram_com