#مرد_کوچک_پارت_27
البته مهتا هم با او کنار می امد....
هرچند هنوز نپذیرفته بود که مهتا چقدر بزرگ شده است.... و میگفت: تو مهتا نیستی...
محمد کلافه بود و سعی داشت خود را آرام نشان دهد،قدم می زد و حرفهای سماوات در سرش می چرخید"نباید بهش فشار و استرس وارد بشه،براش سمه.اون الان هیچ کس رو نمی شناسه.وقتی یه چیزی رو بهش می گیم باور می کنه.باید اعتمادش رو جلب کنید و سعی نکنید به زور بهش چیزی رو بفهمونید.نمی تونید از یک بچه ی هفت ساله انتظار داشته باشید که شبیه یک انسان بالغ رفتار کنه.فعلا مرخص می شه.ساعتهایی که باید برای فیزیوتراپی بیاریدش رو نوشتم براتون،باز هم تأکید می کنم مهدجو جان اون یک مرد هفت ساله است."
مازیار به طرفش آمد و گفت:"بابا،ما آماده ایم.بذاریمش روی ویلچر؟"
اشک در چشمان محمد جمع شد و به تکان سری اکتفا کرد.در تمام طول مسیر هر از گاهی از آینه به چشمان و حرکات میلاد نگاه می کرد.چشمان بی گناهش که او را نزد خدا شرمنده تر می کرد.پسری که ناخواسته دچار مشکلی شده بود که هیچ تقصیری در آن نداشت و حالا باید سیزده سال را با کمک اینو آن جبران می کرد.محمد نگاهش را از او گرفت و به فکر افتاد تا چه کند برای جبران این سیزده سال عقب ماندن میلاد از زندگی،تا حداقل کمی از عذاب وجدانش کم شود و از این هدیه ی دوباره متولد شده به خوبی مراقبت کند.به سختی او را وارد خانه کردند و به اتاقش که طبق معمول دست نخورده و تمیز مانده بود روی تخت خواباندند.رویا بالای سرش نشست و گفت:خدایا شکرت.پسرم چیزی نمی خوای؟
میلاد فقط او را نگاه می کرد و سکوت کرده بود.محمد دیگر نمی توانست بغضش را مهار کند به آرامی از اتاق خارج شد.
****
شب قرار بود خواهر رویا به دیدن میلاد بیایند تا در مورد جشنی که قرار بود برای میلاد گرفته شود صحبت کنند.صدای زنگ بلند شد و مازیار در را باز کرد.مهتا با سر و صدای همیشگی وارد خانه شد و گفت:سلام خاله،سلام پسر خاله ها،سلام عمو جون،سلام....کوش؟ خاله؟ میلاد کو؟ قایمش کردی؟
رعنا چشم غره ای به سوی دخترش رفت و گفت: د...بذار عرق پات خشک بشه بچه بعد شروع کن به سر و صدا کردن.خیر سرش با این لوس بازیاش می خواد شوهرم کنه.
مهتا اخم قشنگی کرد و گفت:مامانی باز که شما به شوهر کچل من گیر دادین.
رعنا به صورتش زد و گفت:خاک بر سرم،این حرفها رو جلوش نزنی ها.بیچاره رامین کجاش کچله؟
مهتا بلند خندید و گفت:خاله جون،نگفتی میلاد کجاست؟
رویا با لبخند به شور و هیجان خواهر زاده اش نگاه می کرد و حسرت روزهای از دست رفته میلاد را می خورد.چه ارزوهایی که برای مهتا ومیلاد نداشت
.با اشاره به اتاق میلاد به او گفت:برو وروجک،توی اتاقشه.فقط مهتا...
و مهتا با لبخند به سویش برگشت و چشمکی نثارش کرد و گفت:ما عمریه این کاره ایم خاله جوش نزن پوستت چروک می شه.
و به طرف اتاق میلاد رفت.
رعنا گفت"می بینی تو رو خدا.موندم این رامین از چیه این خل و چل خوشش اومده.دلم برای پسره می سوزه که بدبخت می شه با این.
رویا گفت:وا؟ چی می گی خواهر،این حرفارو جلوی اونا نزنی ها.مگه دخترت چشه؟بده این همه شور و شوق داره؟
رعنا گفت: نمی دونم والا.
مهتا در را باز کرد و گفت:پیشته...و نگاهش به میلاد خورد که روی تخت دراز کشیده بود و به آرامی اشک می ریخت.
به طرفش رفت و گفت:میلاد؟ چرا گریه می کنی؟منم گریه ام می گیره ها.
میلاد پشتش را به او کرد.مهتا دوباره گفت:می خوای با هم بازی کنیم؟من به خاطر تو اومدم که با هم بازی کنیم.بعد تو باهام قهر می کنی؟
میلاد پتو را روی سرش کشید و گفت: من بلد نیستم بازی کنم.
مهتا لبخند نمکینی زد و گفت:خب کاری نداره که..من بهت یاد می دم.باشه؟
میلاد به سمتش چرخید و گفت:راست می گی؟
romangram.com | @romangram_com