#مرد_کوچک_پارت_26
شاید در تصورش به دنبال هویتی برای او بود....
برادرهای محمد و خانواده شان با تعجب به آنها نگاه می کردند و احمد رضا با تمسخر نگاهشان می کرد و پوزخند می زد.مازیار و میعاد در تمام مدت با گریه و ناراحتی به برادرشان نگاه می کردند و به فرصتهایی که از او گرفته شده بود فکر می کردند.حس مسئولیت در آنها بوجود آمده بود چرا که خود را مسبب اصلی این اتفاق و عقب ماندن برادرشان از زندگی می دانستند....
************************
دو هفته از ان اتفاق با شکوه گذشته بود....هر روز غریبه و اشنا به ملاقات او می امدند.
هرچند تمام مدت ساکت ومتحیر به اتفاقاتی که در اطرافش می افتاد مینگریست...
بدنش خشک بود و گاهی به علت دردهایی که بعد از جلسات فیزیوتراپی متحمل میشد با مسکن به خواب میرفت....
با غذاهای رقیق و سوپ و مایعات سیر میشد.... و زخم گلویش که به خاطر وجود یک لوله ی سیزده ساله عمیق بود بهبود یافته بود.
میلاد کم کم میتوانست با کمک گفتار درمانی صحبت کند....
لحن مردانه و کلمات بچگانه ای که به کار میبرد باعث حیرت همگان میشد....
در میان جمع فقط مادرش و پدرش را می شناخت.... هرچند به نظرش انها قبلا شکل دیگری داشتند....شاید هنوز صفت جوانتر بودند را نیاموخته بود!
خاله رعنا و عمو بهزاد هم تغییر کرده بودند.... اما باز میتوانست انها بشناسد وحس اعتماد به این چهار نفر باعث شده بود کمتر گریه زاری راه بیندازد.
romangram.com | @romangram_com