#مرد_کوچک_پارت_25
سماوات با عصبانیت رو به محمد گفت:جناب مهدجو مگه من به شما نگفته بودم که نباید این رفتار رو جلوش داشته باشید؟ اون یه بچه ست،یه بچه ی 7 ساله جلوی یه بچه ی هفت ساله
دادار دودور راه نمی ندازن! ترسیده بیچاره
و رو به میلاد که گوشه پتو را در دهانش گرفته بود و با چشمان از حدقه درآمده و گریان به آنها نگاه می کرد.گفت:عمو جون،نترس پسرم! همه ی ماها دوست تو هستیم و دوست داریم...
میلاد چشمهایش را محکم روی هم فشرد ...
سماوات روی او خم شد و گفت:پسر گلم گفتم که نترس...
میلاد با نگاهی ترسان او را مینگریست.... به دنبال کسی در میان اطرافیانش چشم میچرخاند.... و پلکهایش خیس میشد.
سماوات اهسته گفت: دنبال کی میگردی پسرم؟
میلاد به او خیره شد.... لبهای خشکش مثل ماهی بازو بسته میشد.. هنوز قادر به صحبت کردن نبود....
.سماوات با لبخندی پدرانه گفت: مامانتم اینجاست. و رو به رؤیا گفت:مامانش نمی خواد بیاد پیش پسرش؟
رؤیا با سستی به طرفش رفت و لبخند تلخی زد:گریه نکن عزیزم،من مراقبتم.
در به آرامی باز شد و آرش وارد شد.بعد از احوال پرسی با همه،به طرف میلاد رفت و جعبه ی کادویی بعلاوه یک بسته شکلات به او داد و گفت:چطوری عمو جون؟بیا ببین عمو برات چی گرفته...و مشغول بازی با او شد.میلاد مثل بچه ها با ذوق و شوق به ماشین اسباب بازیش نگاه می کرد و کودکانه می خندید.محمد پنداشت چه راه طولانی ای پیش رو دارند.ولی فورا فکرش را خط زد و باز هم خدا را شکر کرد به خاطر برگشت دوباره فرزندش،برای عوض کردن جو بوجود آمده به طرف میلاد و آرش رفت و گفت:دستت درد نکنه آرش جان،راضی به زحمت نبودیم.میلاد از عمو تشکر کردی پسرم؟
میلاد با تعجب به او خیره شد....
romangram.com | @romangram_com