#مرد_کوچک_پارت_24

ساعت از هشت صبح گذشته بود.برادرهای محمد ؛علی و یاور به همراه همسرانشان در اتاق میلاد منتظر باز کردن چشمهای او بودند.

رعنا دست رویا را میفشرد وسعی می کرد او را ارام کند.

رویا با ناله گفت: چرا بیدار نمیشه؟؟؟

احمد رضا پسر علی اقا رو به مازیار گفت: سیزده سال بهش ساخته.

مازیار چپ چپ نگاهش کرد و احمد رضا چندش وار خندید.شاید حق داشت، حق داشت باور نکند. تا با چشم های خود نبیند باورش نمی شد.

مهتا در را باز کرد و خودش را پرت کرد داخل اتاق و با هول و ولا گفت: بهوش اومد؟

نگاه رویا جواب بود.

رامین زیر گوشش گفت: یواش تر مهتا جان و با اشاره به پسرعموهای مازیار و میعاد از او خواست تا شالش را روی سر جلو بکشد.

مهتا کنار خاله و مادرش ایستاد و رامین نامزدش به طرف جمع مردها رفت تا با انها خوش و بش کند.

****************

بعد از نیم ساعت میلاد چشمهایش را باز کرد.اولین کسی که متوجه شد،مهتا بود

مهتا با هیجان گفت:چشماشو باز کرد...

و به طرف تخت میلاد رفت.همه با تعجب و اشک و آه به میلاد نگاه می کردند.رویا با چشمهای گریان به طرفش رفت و شروع به بوسیدنش کرد.

مهتا با لبخند گفت:سلام پسر خاله،خوبی؟

و رو به رویا کرد و دوباره گفت:خاله انقدر تحویلش نگیر این شازده پسرتو بذار واسه ی بقیه هم چیزی بمونه. و با این حرف به رویا فهماند که حاضرین در اتاق منتظرن تا میلاد را ببینند.رویا با لبخند اشکهایش را پاک کرد و با غرور گفت:ای وای،ببخشید اصلا حواسم نبود.میلاد جان اینا اومدن تو رو ببینن پسرم.

هر کدام به طرفش می رفتند؛او را می بوسیدند و گریه می کردند.به خاطر بهوش آمدن میلاد شکرخدا را به جای می اوردند





.





وقتی میعاد و مازیار به طرفش رفتند،میعاد به گریه افتاد و مازیار سعی داشت بغضش را فرو دهد.میلاد با دیدن این همه آدم و گریه ی میعاد و مازیار مثل کودکی خردسال به گریه افتاد و به سختی به ناله افتاده بود.





همه بهت زده به او زل زده بودند که چطور می ترسید و خودش را جمع کرده بود.محمد فوری دکترش را خبر کرد.دکتر سماوات بعد از لحظاتی که امده بود ... دستور تزریق یک ارام بخش را به پرستاری داد.





میلاد دقایقی بعد ارام شد و ساکت و متحیر انها را نگاه میکرد.





romangram.com | @romangram_com