#مرد_کوچک_پارت_23
محمد با هول گفت: چرا باز اینجا؟ نمی بریدش بخش؟
دکتر سماوات دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: با من به اتاقم بیاید.
محمد حس کرد زانوهایش به لرزه افتادند.
سماوات ارام از اتاق خارج شد. رویا تمام هوش و حواسش پی میلاد بود.مازیار و میعاد حال پدر را فهمیدند و با او به سمت اتاق اقای سماوات رفتند.
سماوات برایشان چای ریخت و با لبخند گفت: باید بهتون تبریک بگم،واقعا معجزه بود.
محمد دهانش خشک شده بود. بیشتر تمایل داشت تا دکتر سماوات از وضعیت فعلی میلاد بگوید.
سماوات روی مبل کنار انها نشست وگفت: نمیدونم چطوری بگم؟؟؟
میعاد موهایش را با پنجه کشید و آهسته گفت: دکتر چی شده؟
سماوات اهسته تک سرفه ای کرد وگفت: واقعیتشو بخواین من تصور نمی کردم که میلاد حتی بهوش بیاد چه برسه به این موقعیت!!!
مازیار میان کلامش امد وگفت: چ...چه... چه موقعیتی دکتر؟؟؟
سماوات به پشتی مبل تکیه داد وگفت: با توجه به ازمایشهایی که روش انجام دادیم؛خوشبختانه از لحاظ نخاعی و سیستم گوارشی هیچ مشکلی نداره.اما سیزده سال خواب بوده و بدنش،مفصل هاش،استخوان هاش خشک شدن!
نیاز به یه دوره ی دراز مدت فیزیوتراپی داره. البته با توجه به استمرار و رفت وامد همیشگی شما در این سیزده سال، صبر وشکیبایی تون قابل تحسینه.مسلما از حالا به بعد با نیروی مضاعفی بهش کمک میکنید.
محمد کلافه گفت: دکتر حرف اصلی تون و بزنید.
سماوات نفس عمیقی کشید و گفت: میلاد بعد از سیزده سال هنوز بچه است، یه بچه ی بیست ساله.سیزده سال کودکیشو خواب بود و حالا که بیدار شده نباید توقع داشته باشیم بزرگ باشه،اون یک مرد؛ یک مرد کوچک!!!
مازیار مات دکتر شده بود. او کاملا درست میگفت.
سماوات ادامه داد: برای شناختن خودش و فکر ومنطقش،احتیاج به یک مشاور دارید.به هر حال اون فکر میکنه هفت سالشه!!! باید کم کم براش هضم کنید که اون سیزده سال در کما بوده و حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداره.کودکی نکرده و خیلی مسائل دیگه که.....
محمد اندیشید راه درازی در پیش است.
سماوات اهسته گفت: نمی خوام خوشحالی شما رو زایل کنم.اما مسائلی بود که باید گفته میشد و دونستنش بهتر از ندوستنش هست.اون شاید حتی شما رو هم نشناسه، ضمن اینکه از نظر جسمی هم خیلی ضعیفه و بردنش به بخش زوده، کسی که سیزده سال مثل یک گیاه متصل به دستگاه زنده مونده؛ نمیشه یک شبه براش زرشک پلو با مرغ اورد!
و با خنده ای تصنعی که جو را از ان حال وهوای خشک و رسمی در اورد ادامه داد: به هر حال نباید خیلی توقع داشته باشید.به شخصه بعد از سیزده سال از لحاظ ظاهر خیلی فرق کردم.
پس از مکثی محمد پرسید: بازم بیدار میشه نه؟
سماوات امیدوارانه گفت: البته! دیگه الان بیهوش نیست.خوابه، مثل هر انسانی بیدار میشه و به زودی هم غذا می خوره و کارهاشو خودش انجام میده.حالا اون درست مثل یه کودک تازه متولد شده است.
محمد دستی به صورتش کشید. حق با سماوات بود.
مازیار و میعاد به همراه پدرشان از اتاق خارج شدند.باید با رویا هم صحبت میکردند،محمد به سمت مسجد رفت،مازیار و میعاد هم به اتاق میلاد.هر دو به او خیره نگاه میکردند! چقدر فرق کرده بود، ته ریش داشت،بور بود،هر دو دوست داشتند چشمهای عسلی اش را یک بار دیگر باز ببینند.موهای قهوه ای اش روی پیشانی اش بود و صدای نفسهایش طنین زیبایی بود. رویا با عشق او را می نگریست.
میعاد به حرف های روزهای گذشته اش فکر میکرد. می پنداشت هنوز در خواب است،کاش بیدار نمی شد.
رو به مازیار با ترس گفت:نکنه خوابه اینا؟
مازیار لبخندی زد وسیلی ارامی به صورتش زد وگفت: بیداری؟
میعاد با لبخند دستی به صورتش کشید وگفت: اره انگار،از فردا روز سختی برای همه شروع میشد.
اما هیچ کدام حاضر نبودند حتی پلک بزنند.از ترس اینکه از این خواب بیدار شوند.
********************
romangram.com | @romangram_com