#مرد_کوچک_پارت_22

گریه های رویا تمامی نداشت و هرچه رعنا و مهتا سعی داشتند ارامش کنند امکان پذیر نبود، انگار بی قراریهایش ناتمام بود....

رویا با ناله می نالید:

میلاد بیدار شد؟ میلاد من بیدار شده؟؟؟؟ اره رعنا؟ پسرم چشمامشو باز کرده.... من درست دیدم؟بگید که همه ی اینا واقعی بود.

رو به محمد با عجز گریست وگفت: محمد پسرمون بیدار شد؟تو تا حالا به من دروغ نگفتی...بگو که خواب ندیدم ... محمد تور و خدا بگو چشمامشو باز کرد... بگو....

محمد با چشمهای خیس سرش را در تایید حرفهای رویا فقط تکان می داد..

مازیار با دستهایی لرزان شماره میگرفت. از هیجان قلبش در سینه مثل طبل می کوبید....

با صدای که از شدت خوشحالی به رعشه افتاده بود زمزمه میکرد....

-بردار... گوشیتو بردا...

**************

میعاد پای تلفن خشک شده بود مازیار فقط در یک عبارت کوتاه به او گفته بود: میلاد به هوش اومده بیا بیمارستان....

نمی توانست باور کند،فکر کرده بود که شوخی می کند تا او را به این بهانه بکشاند بیمارستان به خاطر رویا،ولی لحن محکم مازیار،بیشتر از این اجازه فکر کردن به خودش را نداد و با عجله آماده شد تا به بیمارستان برود.فقط دعا می کرد که حقیقت باشد و این غم سیزده ساله به پایان برسد...

در تمام مسیر نفهمید چگونه می راند....

بوق میزد وچراغ رد میکرد... اگر واقعیت داشته باشد.. اگر مازیار راست گفته باشد... اگر میلاد بهوش امده باشد... اگر اگر... به ارامی گریه میکرد...

نمی توانست به این زودی خدا را شاکر باشد.... شاید باید او مطمئن می شد.

جلوی بیمارستان نگه داشت... نگهبان با خشونت نگاهش میکرد. در ان موقعیت نمی توانست اعتراضات او را مبنی بر ورود ماشین به پارکینگ بیمارستان درک کند وپاسخگو باشد.... حتی نفهمید درهای ماشین را قفل کرد یا نه..... با عجله به سمت ساختمان می دوید... چند تنه هم به دیگران زد.

اسانسور شلوغ بود... راه پله را پیش گرفت...

نفس نفس زنان مازیار و پدر و مادر و جمع خانوادگیشان را دید... قدم هایش بی اراده سست شد.

مازیار چشمش به او افتاد....

میعاد ایستاد.

مازیار نگاهش میکرد.

میعاد فکر کرد شاید یک شوخی احمقانه بود.

مازیار لبخندی به پهنای لب زد... میعاد هم با گریه خندید.... حالا باید هزاران بار خدا را شکر میکرد.

همان هنگام پزشک معالج میلاد از اتاق بیرون امد....همه به سمت اقای سماوات هجوم بردند.

سماوات لبخندی زد و اهسته گفت: باید برای چند ازمایش ببریمش بعد براتون توضیح میدم...

میلاد پلکهایش بسته بود. میعاد نگاهش هم ناامید بود هم امیدوار چرا که از ان لوله ی تنفسی لعنتی خبری نبود!

و ناامید چرا که چشمهایش مثل تمام سیزده سال بسته بود.دستی لا به لای موهایش کشید.به طرف مازیار برگشت در نگاهش التماس موج می زد.

ساعت از ده شب گذشته بود که محمد از رعنا و بهزاد خواست به خانه باز گردند. مهتا و مهران ساعتی پیش رفته بودند و قول داده بودند که صبح روز بعد باز خواهند گشت.با توجه به اتفاق نادری که رخ داده بود مسئولین و پرسنل بیمارستان شکایتی نمی کردند و حق را به خانواده می دادند.انها هم ساکت دست به دعا و راز و نیاز میکردند.





میلاد به اتاق بازگشت،به ارامی پیکرش را بلند کردند و او را روی تخت خواباندند.

romangram.com | @romangram_com