#مرد_کوچک_پارت_21
محمد سری تکان داد و رویا خم شد وپیشانی میلاد را بوسید وگفت:تولدت مبارک پسرم....
به او نگاه میکرد.
صدای اذان می امد.
-اشهد ان محمد رسول الله ...
سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود.
-اشهد ان علی ولی الله ...
رویا یا علی ای گفت و از جابلند شد. چادرش را مرتب کرد... بهزاد خان هم وضو گرفته بود... بار دیگر سرش را به سمت میلاد چرخاند .
نگاهش به پلکهای نیمه بازش خورد.
محمد سرش پایین بود و فکرش به سیزده سال پیش برگشت،خاطراتی که با گذشت زمان محوتر می شد،خنده های بی غل و غش میلاد و دستهای کوچکش،دعواهای پسرهایش...آهی کشید و یاد روزی افتاد که میلاد به زور از او می خواست برایش ماشین کنترلی بخرد...
میلاد با التماس گفت: بابا برام بخرش دیگه...
محمد در حالی که دستش را کشید تا تند تر راه بیاید گفت: میلاد الان وقت نیست! کار دارم،بیا بریم....
میلاد ملتمسانه گفت: بابا...تورو خدا...یه دقیقه فقط... من که پسر خوبی بودم.....
محمد اعتنایی نکرد... حین رد شدن از خیابان دست میلاد را محکم گرفته بود و مجبورش میکرد با ان پاهای کوچک هم پای قدم ها ی بزرگ او راه بیاید...
میلاد با دورتر ودورتر شدن از مغازه با پا کوبیدن بر زمین اعتراضش را نشان داد.که محمد عصبانی از رفتار او سرش داد کشید:
بسه دیگه،راه بیفت بچه....
یاد ابروهای درهم کشیده و چهره ی بق کرده اش لحظه ای از خاطرش نمی رفت،با خودش زمزمه کرد"کاش براش می خریدم" در همین لحظه سرش را بلند کرد که دید رویا با چشمان اشک آلودش به میلاد زل زده و حرف نمی زند.رد نگاهش را گرفت و دید...
خواب می دید یا بیدار بود؟ اگر خواب بود،چه خواب قشنگی بود.ولی انگار همه چیز واقعی بود.میلاد بیدار شده بود و داشت رویا را نگاه می کرد.
مهتا و مازیار وارد اتاق شدند... و مهتا با لبخندی تصنعی گفت:
خاله کی کیک رو می خوریم ؟...
از سکوت جمع و نگاه خیره ی رویا و محمدبه میلاد چشم دوخت به او... فقط توانست جیغ بکشد.
رعنا یا امام هشتمی گفت و جمع باز ساکت شد.متحیر ومبهوت به او مینگریستند.
رویا با چشمهای خیسش فقط نگاه می کرد و نای حرف زدن نداشت محمد با صدای جیغ مهتا به خود آمد و با تته پته گفت: می ...میل..اد... میلاد...یکی بره دکترشو خبر کنه....
بهزاد نمازش تمام شده بود و با نگرانی پرسید:
چه خبر شده؟
مازیار با عجله بیرون دوید تا دکتر را خبر کند...
ظرف چند دقیقه کل اتاق پر شد از دکتر و پرستارها...
همه را از اتاق بیرون کردند. محمد اشفته پشت در قدم رو میرفت...
بهزاد با تسبیح صلوات میفرستاد و مازیار زمزمه وار خدا را صدا میکرد.
مهتا با کمک مادرش سعی داشتند رویا را ارام کنند.
romangram.com | @romangram_com