#مرد_کوچک_پارت_20

مازیار نفسش را فوت کرد وگفت: راضیش کنم تا چیزی رو که خودم هم قبولش دارم منکر بشه؟

مهتا چیزی نگفت ومازیار خداحافظی کوتاهی کرد وتماس قطع شد.

*********************

*********************

رویا سر سجده بود... دعای هر روزش را زمزمه وار تکرار میکرد...

صدای مهران راشنید که اهسته پرسید:میعاد نیومد نه؟

مازیار: نه.... گفت: تو حیاط میمونه....

رویا مهر را بوسید... اهسته گفت: اگه امانتت و ازم میخوای پس بگیری... باشه... تو بردی... دیگه التماست نمیکنم... فقط خودت مراقبش باش...

باز مهر را بوسید و به ارامی از جا بلند شد.

چادرش مرتب کرد رو به مازیار گفت: برو میعاد وصدا کن بیاد بالا... بیرون گرمه...

مازیار : نمیاد مامان..

رویا حرفش را به مازیار تکرار کرد و رو به محمد گفت: کیک و میاری...

محمد سری تکان داد و مازیارهم ناچارا از اتاق خارج شد.

میعاد در ماشین نشسته بود وسرش روی فرمان بود.

مازیار به شیشه کوبید وگفت:الان وقته خوابیدنه؟؟؟

میعاد سرش را بالا گرفت. پلکهایش خیس بود. مازیار هم بغضش را فرو خورد و در را باز کرد.

روبه برادرش گفت: بیا بالا...

میعاد با صدای گرفته ای گفت: نمیتونم...

مازیار دستمالی از جیبش دراورد وگفت: نگاش کن عین دخترکوچولو ها نشستی داری گریه میکنی؟

میعاد اهسته گفت: همیشه از این که بهش میگفتیم دختر ناراحت میشد...

مازیار با لحن خش داری گفت:اره...

میعاد به اونگاه کرد و گفت: برو بالا ... من نمیتونم بیام... نمیخوام اونطوری ببینمش....نمیتونم مازیار من ... و دیگر ادامه نداد.

در را بست وماشین را روشن کرد وگفت: برو بگو میعاد رفت خونه....

مازیار چیزی نگفت...

میعاد به جای خداحافظی گفت: کاش میشد معجزه بشه...

و اتومبیل به حرکت درامد.

مازیار به اسمان خیره شد... چشمهایش را بست.حس کرد پلکهایش را خیس شدند.

به سمت ساختمان بیمارستان رفت.

غروب بود... صدای الله اکبر اذان که از گلبانگ مسجد بیمارستان به گوش میرسید باعث شد مهتا ضبطش را خاموش کند...

سجاده ی رویا هنوز پهن بود. حینی که تسبیح فیروزه ای رنگی در دستانش تاب میخورد گفت: همین موقع به دنیا اومد... یادته محمد؟

romangram.com | @romangram_com