#مرد_کوچک_پارت_19
رویا هم گوشه ای کنار رعنا نشست وبا بغض گفت:مازیار و میعاد نمیان....
مهتا شنید وگفت: غلط زیادی... خودم میارمشون... مگه شهر هرته.. فکر کردن من تک و تنها از عهده ی این همه کار برمیام؟
رعنا خندید و رویا گفت: میاریشون...
مهتا:اره به شرطی که یه سهم گنده از کیک مال من باشه....
رویا با شوق گفت:اره خاله... راستی شمع هم نگرفتم...
مهتا: شمع چی باید بگیریم؟ نوزده.... .و با خود بلند بلند حساب میکرد.
-اره دیگه.. نوزده رو که تموم شده فوت میکنه میره تو بیست...
رویا با سر تایید کرد ومهتا گفت:پیش به سوی اوردن پسرخاله....
و از اتاق خارج شد در را بست... سرش را به در تکیه داد و اجازه داد تمام اشکهای مزاحمی که در اتاق ازارش میدادند راه به بیرون بیابند.
مهران به سمتش امد وگفت:چی شده؟
مهتا به او خیره شد وگفت:هیچی...
مهران پوفی کشید و به سمت محمد وپدرش رفت.
مهتا هم گوشه ای را برای نشستن انتخاب کرد وگوشی اش را برداشت وبا مازیار تماس گرفت.
-بله؟
مهتا: سلام مازیار...
مازیار: به به ... دختر خاله.... چطوری مهتا خانم...
مهتا :مرسی.... شما خوبی؟ چه خبرا؟
مازیار:خبری نیست... چه عجب از این ورا...
مهتا به اهستگی گفت: امروز تولدشه....
مازیار ساکت شد.
مهتا با فکر اینکه شاید ارتباط قطع شد ارام گفت:الو...
مازیار :میدونم...
مهتا: با میعاد بیاین...
مازیار:مهتا میلا... د...
مهتا میان کلامش پرید وگفت: میدونم چه فکری میکنید... به خاطر خاله بیاین....
مازیار گوشی اش را دست به دست کرد وگفت: بیایم برای یه ادم که فرقش با یه مرده نفس کشیدنه تولد بگیریم که چی بشه؟ کی میخواین باور کنید که اون برگشتنی نیست...
مهتا اهسته گفت: میدونم چی میگی منم قبول دار م که دیگه هیچ وقت برنمیگرده.... اما مازیار اون برادرته... هنوزم خاکش نکردید که بشه اسم مرده رو روش گذاشت... به خاطر خاله بیاین...
مازیار اهسته گفت: میعاد نمیاد....
مهتا گفت:توراضیش کن...
romangram.com | @romangram_com