#مرد_کوچک_پارت_18

گاهی ارزو میکنم کاش قلبش نزنه.... کاش تنش یخ بشه... کاش بمیره... من خسته شدم... بابا خسته شده... میعاد که چند ساله پاشو بیمارستانم نذاشته.... میگه برادر من سیزده سال پیش مرد... کاش منم مثل اون میتونستم باور کنم...

ارش پوفی کشید ومازیار گفت:تو هم خسته شدی از غرغرای تکراری ما...

ارش :نه... حق داری... اما اونم مادره...

مازیارروی صندلی اش ولو شد وگفت:خدا باعث وبانیشو لعنت کنه...

و ارش اندیشید به مجیدی که سیزده سال بود از او بی خبر بود. میگفتند از ایران خارج شد. صحت وسمق ماجرا را در دست نداشت.

به ارامی از جا بلند شد و رو به مازیار گفت: عصر با میعاد برو بیمارستان... حالا هم کاراتو تموم کن ... امروز سرمون شلوغه.. بازرس میاد.

مازیار اهی کشید و ارش در را بست.

محمد در حالی که گوشه ای نشسته بود به همسرش نگاه میکرد که حرف میزد و میخندید.

کلافه دستش را لابه لای موهایش فرو برد.

رویا رو به محمد گفت: میخوام حمومش کنم...

محمد اهش را فرو خورد وگفت: باشه...

و به سمت تخت میلاد رفت. نگاهش به صورت زرد ولاغرش افتاد.استخوان گونه هایش بیرون زده بود. پلکهایش بسته بود.... موهایش قهوه ای تیره شده بودند نا مرتب کوتاه وبلند بودند... قد کشیده بود... فرم لبهایش را به خاطر حضور لوله ای که در گلویش بود و باعث نفس کشیدنش میشد... نمی توانست تشخیص دهد.

رویا با تشتی بالای سر پسرش ایستاد ودر حالی که پارچه ی مرطوب را به سرو صورت و دست وپاهای او میکشید با او حرف میزد: خوب اقا پسر ... واسه تولدت چه ارزویی داری؟ هان... میلاد برات گوشی خریدم... حتما لازمت میشه... وقت چشماتو باز کنی... بخوای بری بیرون... اون وقت من میتونم بهت زنگ بزنم و بفهمم کجایی....

محمد به همسرش نگاه میکرد.

اهش را فرو خورد و به ارامی از اتاق خارج شد.

در راهرو نشسته بود.

دستی روی شانه اش قرار گرفت ... بهزاد بود.

با لبخند دست باجناقش را فشرد وگفت: چطوری بهزاد جان... شرمنده رویا باز... وحرفش را خورد.

بهزاد لبخندی زد وگفت: بهتره امروز وخیلی به پروپاش نپیچی...

محمد سری تکان داد ورعنا ومهتا وارد اتاق شدند.

مهتاروی خاله اش را بوسید و گفت:خاله جون بادکنکا مال خودمه....

رویا خندید و مهتا ادامه داد: یه دونشو هم به میلاد نمیدم...

و کنار تخت او رفت وگفت:هی اقاهه... عیلک سلام.... بهت یاد ندادن به بزرگترت سلام کنی....

رعنا با چهره ای اشکبار دستش را روی شانه ی رویا گذاشت... و به سمت میلاد رفت. دستی به موهایش کشید وخم شد پیشانی اش را بوسید.

مهتا سقله ای به مادرش زد و رعنا ناچارا اشکهایش را فورا زدود.

مهتا با لحنی پر انرژی گفت:ما برای انجام هر گونه عملیاتی اماده ایم....

رویا خندید و رو به مهتا گفت: خاله جون ... خودت که میبینی همه ی کارا مونده...

مهتا: خوب من بادکنکارو باد میکنم.... کاغذ کشی ها رو هم وصل میکنم... دیگه چی کنم؟

رویا خندید و گفت: میلاد میبینی مهتا چقدر حواسش به توه....

مهتاتلخ لبخند زد و مشغول شد.

romangram.com | @romangram_com