#مرد_کوچک_پارت_17


نیم ساعت تمام تینا داشت از اخباری که از دیروز رخ داده بود میگفت.

میعاد همیشه حرف کم می اورد.

تینا ساکت شد و میعاد پرسید:دیگه چه خبر؟

تینا نفس عمیقی کشید وگفت:خبری که نیست.... از دیروز تا به حال عزا گرفتم عصر چی بپوشم... میعاد موافقی بریم خرید... دوست دارم با سلیقه ی تو یه مانتو بخرم.

میعاد سرش را پایین انداخت وگفت:تینا میشه قرار عصر وبه ....

تینا میان کلامش پرید وگفت:واقعا که منو سر کار میذاری؟خودت گفتی امروز عصر!!! می دونی که روی این چیزا حساسم......

سرش درد گرفته بود 45 دقیقه داشت به حرفهایش گوش میداد حالا باید غرهایش را متحمل میشد...که چرا قرار امروز کنسل شود.

دختر مهربان وخونگرمی بود. امازود جوش می اورد.

با قهر ازمیعاد فاصله گرفت. حالا باید مراحل منت کشی را میگذراند.

خدا مازیار را لعنت کند... سلانه سلانه و خمیازه کشان به سمت کلاسش میرفت... دیگر روزهای اخر بود و باید فکری به حال پایان نامه اش میکرد.

********************

در را به ارامی باز کرد. نگاهش خیره به گوشه ی مبل بود.

مقابلش ایستاد و نگاهش میکرد.

مازیار سرش را بلند کرد و گفت: چیه؟

ارش خندید و گفت: یک ساعته دارم نگات میکنم....پرتی؟

مازیار سرش را تکان داد و پوشه ای را به دستش داد وگفت: حساب ها رو چک کردم... مشکلی نداشت.

ارش سری تکان داد وگفت: مازیار؟

مازیار سرش را بلند کرد و ارش پرسید: میگی چته یا به زور از زیر زبونت بکشم بیرون؟

مازیار پوفی کشید و کش وقوسی به کمرش داد وگفت: امروز تولدشه...

ارش روی مبلی نشست و گفت: بیست سالش شد... نه؟

مازیار به تکان سر اکتفا کرد.

ارش نفسش را بیرون داد وبه سقف خیره شد... زمزمه وار گفت: انگار نه انگار که سیزده سال گذشت....

مازیار حرفش را با اه تایید کرد.

ارش نگاهی به چهره ی مغمومش انداخت وگفت: اگه نمیتونی بمونی امروزو برو خونه...

مازیار: خونه بدتر از این جاست....

ارش پر سوال نگاهش کرد.

مازیار ناچارا ادامه داد:تحمل رفتارای مامان و ندارم.

ارش : باید درکش کنی؟

مازیار با حرص بلند شد وگفت: یه سال درک ... دو سال درک... سیزده ساله دلش خوشه به نفس کشیدن یه جنازه که حتی قدرت حفظ ادرارشو هم نداره...


romangram.com | @romangram_com