#مرد_کوچک_پارت_16
مازیار با غر غر گفت: بلند شو دیگه....عصر قراره بازرس بیاد.منتظرتم،نری پی الواتی......
میعاد گفت:زهرمار،من عصر با تینا قرار دارم..
مازیار نگاه تندی به او انداخت و شمرده شمرده گفت:عصر...بازرس...میاد!!! فهمیدی یا نه؟...با تینا یه وقت دیگه قرار بذار......
درحالی که کت و سامسونت نقره ای اش را بر میداشت از اتاق خارج شد.
رویا در آشپزخانه مشغول بود.مازیار لبخندی زد و گفت:سلام مامان...چاییت به راهه؟
رویا: سلام نه پسرم.. دارم کیک درست میکنم... بیا یه لیپتون بردار........
مازیار به مادرش نگاه می کرد.
رویا حین کارش گفت:مازیار عصر میای بیمارستان؟
مازیار خسته از حرفها و بحثهای همیشگی پوفی کشید و گفت: نه مامان جان،کار دارم.قراره برای کارخونه بازرس بیاد........
رویا اخم تندی کرد و گفت:یعنی چی؟ تولده میلاده.....
مازیار آهی کشید و گفت:مادر من کار دارم...نمی تونم بیام،خداحافظ........و از خانه خارج شد.
رویا دلشکسته تر از قبل به رفتن مازیار نگاه کرد.
میعاد در حالی که از پله ها کشان کشان پایین می امد ... سعی کرد لحنی پر انرژی داشته باشد ...
با لبخند گفت: سلام مامانم....ااااا...چی شده؟
رویا اشکهایش را پاک کرد وگفت:هیچی مادر بیا بشین صبحونه بخور.
میعاد لبخندی زد و گفت: به به کیکم درست کردی...به چه مناسبته؟
رویا لبخندی زد وگفت: امروز تولده میلاده...
میعاد به مادرش نگاهی انداخت و پوفی کشید ...
رویا نگاهش کرد وگفت:عصر میای بیمارستان؟
میعاد همچنان به رویا خیره بود.
رویا لبخند تلخی زد وگفت: توأم نمی تونی بیای؟ نه؟
میعاد نفسش را فوت کرد وگفت:پس برای همین ناراحت بودین؟از این وضعیت خسته نشدین؟مامان تا کی می خوای بشینی یه گوشه و اشک بریزی 13 سال بس نیست؟
رویا با دلخوری گفت: صبحونتو بخور...
اما میعاد بی توجه به تعارف مادرش از جا برخاست و از خانه خارج شد.
در تمام مسیر خانه تا دانشگاه به یک مسئله فکر میکرد. مسئله ای که سالها بود دست به گریبانشان شده بود و سایه اش همواره در پی زندگی شان می دوید.
تا به محوطه رسید . تینا را دید که در جمع دوستانش مشغول حرافی است.
دختر خوبی بود فقط زیاد حرف میزد.
انقدر نگاهش کرد تا تینا متوجه سنگینی نگاهش شد.
به سمتش امد وگفت: به به اقا میعاد... پارسال دوست امسال اشنا....
میعاد خندید و گفت:چطوری خانمی؟ چه خبرا؟
romangram.com | @romangram_com