#مرد_کوچک_پارت_15
بهزاد یا خدا یاخدا از دهانش نمی افتاد.
ارش به پلیس پاسخ میداد.چون راننده نبود و مازیار ومیعاد هم تایید کرده بودند او ازاد بود.. اما ادرس هرجایی را که مجید ممکن بود باشد را به پلیس ها داد.
محمد رو به ارش که اماده ی رفتن میشد گفت:اقای...
ارش: سماوات...
محمد لبخندی زد وگفت:ممنونم اقای سماوات... واقعا ممنونم...
ارش لبخندی زد وگفت:خواهش میکنم این چه حرفیه... و خواست برود که گفت: اقای مهدجو؟
محمد :بله؟
ارش من من کنان گفت:میتونم بازم بیام بهش سر بزنم....
محمد لبخند تلخی زد وگفت:البته ...... امروز خیلی زحمت کشیدی....
ارش :هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.... و با یاد اوری چیزی گفت: عموی من فوق تخصص مغزو اعصابه....
محمد با نگاهی امیدوار به او خیره شد.
ارش ادامه داد: الان مسافرته... شیراز... به زودی برمیگرده... و حینی که روی کاغذی شماره ی خودش وعموش را نوشت وبه محمد داد گفت: شاید باید نظر چند نفر و جویا بشید...
محمد سرش را به علامت تایید تکان داد.
نفس عمیقی کشید وگفت:ممنونم پسرم.... ازت ممنونم....
ارش یکبار دیگر ازشیشه میلاد را از نظر گذراند وبا خداحافظی کوتاهی از انجا دور شد.
فصل دوم:
"سیزه سال بعد"
از خستگی نای بلند شدن نداشت می خواست دوباره بخوابد که یادش امد باید به کارخانه برود و امروز بنا بود تا بازرس بیاید.
چند فحش ابدار در دلش داد و با هزار دنگ و فنگ پلکهایش را از هم گشود. اما با سر سختی روی هم افتادند.
مازیار حین اصلاح صورتش گفت:میعاد...میعاد خوابی؟
میعاد شنید ولی به روی خودش نیاورد تا بلکه فقط 10 ثانیه بیشتر بخوابه...
مازیار در حالی که داشت صورتش رو خشک می کرد دوباره بلندتر داد زد:میعاد.......
میعاد به سختی نیم خیز شد و مازیار پرسید:مگه امروز کلاس نداری؟
میعاد نشسته خوابیده بود که این بار واقعا مازیار کفری شد و لگدی به پهلویش زد و میعاد پرید.
با حرص گفت:چته گوسفند صبح اول صبحی رم کردی باز؟
romangram.com | @romangram_com