#مرد_کوچک_پارت_14
میعاد به گریه افتاد و گفت:همش تقصیر توه..
مازیار دستهاش را مشت کرد وگفت: به من چه مربوط؟
میعاد به زور گفت:اگه میرفتی توپ و میاوردی اینطوری نمیشد؟
مازیار با اخم گفت:خودت چلاغ بودی؟
میعاد سرش را پایین انداخت وگفت: اصلنش کاشکی میرفتیم خونه مادرجون...
مازیار اهی کشید وگفت:کاش میرفتیم...و ادامه داد: تقصیر ارسلانه.. واز میان دندانهای قفل شده اش گفت: میکشمش...
میعاد نالید:مازیار من گرسنمه...
ارش که به گفت گوی انها گوش میداد گفت: بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟
میعاد خواست بلند شود که مازیار دستش را کشید وگفت: بابا گفت همین جا بمونیم...
ارش لبخندی زدو گفت:همین جا بمونید من برم غذا بگیرم.. باشه؟
مازیار به تکان سری اکتفا کرد.
با شش پرس غذا برگشت.... جوجه کباب خریده بود.
مازیار به دستهای خونی اش نگاه میکرد... نصایح مادرانه ی رویا در سرش می پیچید...
-قبل غذا دستاتونو بشورید...
مازیار به میعاد گفت: پاشو دستامونو بشوریم....
میعاد فوری ایستاد.
ارش هم ناچارا بلند شد تا انها را به دستشویی ببرد.
مازیار دستهایش را میشست... اب و خون کاسه ی دستشویی را پر میکرد...
ارش دلش سوخت و به کمک میعاد رفت... مقابلش خم شد ودر حالی که چهر ه اش را که رد اشک روی گونه اش جاری بود را با اب می شست گفت: بجنبین که غذاها سرد شد...
مازیار کارش تمام شد و هر سه از انجا خارج شدند.
در حالی که میعاد در نوشابه اش را به سختی باز میکرد گفت: میلاد عاشق جوجه کبابه....
و مازیار گفت: اره...
ارش نوشابه را از دستش گرفت وبرایش باز کرد وگفت:خوب میشه...
میعاد یک قاشق غذا خورد و با نوشابه ی سیاه فرو داد...
مازیار هم سیاه برداشته بود... اما ارش برای خودش یک نارنجی را باز کرد.
مازیار گفت: میلاد هم همیشه نارنجی میخوره....
ارش لبخندی زد... واقعا اگر ارمان برادرش روزی روی تخت بیمارستان بیفتد او هم مانند این دو پسر بچه چنین از اوی یاد میکند؟
و با خود گفت: دهنتو ببند... همین الانشم اسیر بیمارستانی وای به اون موقع...
بهزاد ورعنا ناباورانه از شیشه به پیکر کوچک او مینگریستند که چگونه در میان یک مشت دستگاه و سیم ولوله محصور شده است.
رعنا زمزمه وار می نالید:خاله قربون شکل ماهت بشه....
romangram.com | @romangram_com