#مرد_کوچک_پارت_13


دکتر:ما همه ی تلاشمون رو کردیم شکر خدا عمل موفقیت آمیز بود اما الان پسرتون توی کماست.

محمد حس کرد زیر پایش خالی شده....

دکتر رحمانی همچنان ادامه میداد:با توجه به سن و سالش و ضعیف بودنش ممکنه دچار معلولیت هم بشه... هرچند الان دچار ضایعه ی نخاعی نشده اما وقتی بهوش بیاد.... با توجه به شدت ضربه ما هنوز نمیدونیم چقدر اثار مخرب میتونه داشته باشه...

محمد دستش را به دیوار گرفت و گفت: شما که از نتیجه ی عمل راضی بودید؟

دکتر رحمانی اهسته گفت: ما فقط تونستیم لخته رو خارج کنیم...اما در حال حاضر به خاطر ضربه ای که به سرش وارد شده در کماست...

محمد:کی بهوش میاد؟

دکتر رحمانی سرش را پایین انداخت وگفت: مشخص نیست... شاید فردا... شاید یک ماه دیگه.... شاید هم بیشتر... ما تمام تلاشمونو کردیم.

دکتر رحمانی سرش را پایین انداخت وگفت: مشخص نیست... شاید فردا... شاید یک ماه دیگه.... شاید هم بیشتر... ما تمام تلاشمونو کردیم. و از کنار محمد گذشت.

محمد با زانو روی زمین نشست...

ارش کناری ایستاده بود و به پیراهنش نگاه میکرد که خون خشک شده ی یک پسر بچه ی هفت ساله رویش نقش بسته بود.

مازیار با دیدن چهره ی غم زده ی پدرش به سمتش رفت وپرسید: بابا... میلاد خوب میشه؟

محمد به چشمان پف کرده وسرخ او نگاه کرد. صورتش رنگ پریده بود... چند لکه ی خون هم روی صورتش جا خوش کرده بود.

دستی به موهای پسرش کشید و گفت:توهم زخمی شدی بابا؟

مازیار:نه...

محمد دستی به صورت او کشید وگفت: پس این خون چیه؟

مازیار به گریه افتاد... نتوانست بگوید خون میلاد است.

یازده سال سنی نبود... محمد سرش را در اغوش گرفت. میعاد هم گوشه ای ایستاده بود وارام گریه میکرد. محمد دستش را به سمت او دراز کرد...

میعاد به حالت دو خودش را در اغوش او فرو داد.

هر دو گریه میکردند ومیلرزیدند.محمد انگار تازه فهمیده بود که انها فقط دو پسر بچه ی دبستانی هستند.

با نوازش سعی داشت ان دو را که شاهد اتفاق نا به هنجاری بودند ارام کند.

پس از انکه کمی ارام شدند انها را روی صندلی نشاند... از ارش خواست که مراقب انها باشد تا به سراغ رویا برود ... یا حداقل با رعنا تماس بگیرد.دست تنها با دو پسر بچه که روز وحشتناکی را گذرانده بودند... همسری که در اتاقی زیر سرم اسیر بود... پسر هفت ساله ای که جراحی شده بود...

ارش گوشه ای ایستاد.نمیتوانست بگوید دیرش شده... چون کاری برای انجام دادن نداشت.

میعاد پرسید: میمیره؟

مازیار:نه ... نه نمیمیره...

میعاد:پس چرا بابا ناراحت شد؟

مازیار به کف دستش که خونی بود نگاه کرد وگفت:نمیدونم...

میعاد با بغض گفت: اگه اون بمیره .....

وحرفش را خورد.

مازیار با حرص گفت: میزنم دهنتو پر خون میکنما...


romangram.com | @romangram_com