#مرد_کوچک_پارت_12

میعاد به گریه افتاد.هرچند معنای صریح و دقیق جراحی را نمی دانست.اما وخامت اوضاع را میتوانست حس کند.

پرستار که به قیافه های درهم بچه ها نگاه کرد دلش سوخت

پرستار:دکتر... خانواده اش نیومدن؟

دکتر شیفت که مرد میانسالی بود و رحمانی نام داشت گفت:فرصت نداریم... خونریزی مغزی داره... لطفا مقدماتشو انجام بده... با اتاق عمل هم هماهنگ کن....

پرستار رو به ارش گفت:پس لطفا این فرم وشما امضا کنید... برگه ی رضایته...

ارش نمیدانست چکار کند... اب دهانش را فرو داد و با توکل به خدایی که مدتها از او غافل بود برگه را با دستی لرزان امضا کرد.

برانکاردی که میلاد روی ان خواب بود با سرعت از جلوی دیدگانشان عبور کرد.

***********************

رویا در مسیر بازگشت دلش شور می زد و رو به محمد گفت:نمی دونم چرا انقدر دلم شور بچه هارو می زنه محمد تو رو خدا زودتر برو هرچی بهت می گفتم بلند شو واسه چی روتو می کردی اونطرف باز مامان جونتو دیدی هوایی شدی؟

محمد کلافه از بحث های همیشگی رویا گفت:

عزیزم می شه انقدر بحث نکنی الان می رسیم!

وقتی به خانه رسیدند محمد پیاده شد تا ماشین را به داخل برود وقتی دید در خانه باز مانده ترسید و نگران بچه ها شد فوری داد زد مازیار،میعاد،میلاد...بچه ها...رویا سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت چیه انقدر داد می کشی محمد نصفه شبی صدای همسایه هارو در میاری...محمد گفت:رویا در خونه بازه بچه ها نیستن.

رویا حس کرد قلبش در یک لحظه ایستاد،با خود گفت خدایا خودت به خیر بگذرون.بیخود نبود دلم به شور افتاده بود.

با شنیدن صدای تلفن محمد با عجله خودش را به داخل خانه رساند.

-الو؟بله؟

-

-بله بفرمایید؟

-

-بیمارستان؟!!!

نفهمید چطور آدرس را گرفت و خودش را به ماشین رساند.رویا با دیدن چهره ی وحشت زده ی شوهرش با گریه گفت:چی شده محمد بچه هام کجان؟ د یه حرفی بزن؟!!!!

-رویا ساکت شو الان وقت گریه زاری نیس فقط بشین از بیمارستان زنگ زدن میلاد...

تا اسم میلاد را شنید رنگش پرید و با بی حالی خودش را به ماشین رساند.

در طول مسیر محمد تمام حرصش را روی پدال گاز خالی کرد.وقتی به بیمارستان رسیدند میعاد و مازیار خودشان را فوری به پدر مادرشان رساندند و با گریه حرف می زدند محمد عصبانی سرشان داد زد

-ساکت شید،درست تعریف کنید چی شده؟

آرش سعی کرد او را آرام کند و گفت:آروم باشید آقای مهدجو،و شروع کرد به تعریف ماجرا...

رویا حس می کرد هر لحظه ضعفش بیشتر می شود محمد که متوجه حال او شد فورا پرستاری را صدا زد و بردنش تا به او آرام بخشی بزنند که حالش بهتر شود...

پسرها گوشه ای نشسته بودند و آرام آرام اشک می ریختند.مازیار از ارسلان عصبانی بود.او باعث شده بود برادر عزیزش الان در اتاق عمل برای زنده ماندن دست و پا بزند.دوست داشت با دستان خودش او را خفه کند.

آرش با خود فکر می کرد الان اینجا چه می کند؟چه شد که یهو حس انسان دوستی اش گل کرد؟یقینا کسی در خانه متوجه نبودش نمی شد.پس چه بهتر وقت خود را به کار خیری اختصاص دهد.یک لحظه با خود گفت"هی...حسابی تو این چند ساعت تبدیل شدم به یه روحانی....اوغ...خاک بر سرم.چم شده؟"ولی وقتی یاد قیافه ی خونی میلاد می افتاد حالش از مجید به هم می خورد"نامرد عوضی فوری جیم شد"

بعد از چند ساعت انتظار در اتاق عمل باز شد،آرش و محمد با عجله خودشان را رساندند به دکتر...

محمد با چهره ای که در این مدت شکسته شده بود از غصه پرسید:چی شد دکتر جان؟دستم به دامنت پسرم حالش خوبه؟

romangram.com | @romangram_com