#مرد_کوچک_پارت_11


مازیار ومیعاد گوشه ای ایستاده بودند و گریه میکردند.نگهبان کاملا او را زیر نظر داشت تا زمانی که پلیس سر برسد.

نگرانی نداشت چراکه او راننده نبود. فقط مجید را زیر باد فحش گرفته بود.نگاهش به سمت پسرها چرخید و به سمت مازیار رفت و گفت: برادرتونه؟

مازیار به تکان سر اکتفا کرد.

ارش دستش را روی سر میعاد کشید و رو به مازیار گفت:چند سالته؟

مازیار:یازده سالمه...

ارش:اهان....اون وقت کلاس چندمی؟

مازیار:پنجم...

ارش:افرین... و رو به میعاد که نسبتا ساکت شده بود گفت:تو چی؟

میعاد دماغش را بالا کشید که باعث شد آرش چندشش شود

میعاد:منم چهارمم...

برای اینکه حرفی زده باشد دوباره پرسید

-اهان پس ده سالته.... حالا اسماتون چیه؟

هر دو خودشان را معرفی کردند.پرستاری جلو امد وگفت:همراه تصادفی شما هستید؟

ارش:بله...

پرستار:چه نسبتی باهاش دارید؟

ارش:هیچی...

پرستار پوفی کشید وگفت:ای بابا.... اسمی نشونی.. چیزی ندارید ازش؟

ارش دستش را روی شانه ی مازیار گذاشت وگفت: برادراش هستن...

پرستار رو به او گفت:اقا کوچولو اسم داداشت چیه؟

اگر در زمان دیگری او را اقا کوچولو خطاب میکردند فک طرف مقابلش را پایین می اورد.

اما در ان شرایط با بغض نام میلاد را بر زبان اورد.

پرستار:فامیلیش؟

مازیار:مهدجو...

پرستار:سنش؟

مازیار:هفت سالشه...

پرستار:اسم پدرت؟

مازیار:محمد....

پرستار:افرین پسر خوب... چه قشنگ کمکم کردی... حالا ادرس خونتون و بلدی؟ شماره ی بزرگترتو به من میدی؟

مازیار مشغول پر کردن فرم به کمک پرستار بود که پزشکی به سمت پرستار امد و گفت:زنگ بزن به خانواده اش ... باید جراحی بشه.


romangram.com | @romangram_com