#من_پلیسم_پارت_88


بعد تازه یاد موقعیت خودش افتاد سریع بالشتش رو گرفت جلو سینه اش!

حالا نه که خیلی من از سینه پشمالوش خوشم میاد!

گفت:چیه؟چرا اومدی تو اتاق من یهو؟

بی حوصله گفتم:خب حالا تحفه.قبله کدوم وره؟

چند ثانیه سکوت کرد.داشت تحلیل میکرد ببینه من چی گفتم!

بعد با تعجب گفت:قبله؟

سرمو تکون دادم.

اول یه نگاه به دورو برش انداخت.بعد با ناراحتی گفت :نمیدونم...

بعد یه دونه زد تو سر خودش و با زاری گفت:خاک برسرم...اصلا تو این مدت نماز نخوندم!

منم سرمو تکون دادم گفتم:اره...منم اصلا حواسم نبود.الان نمیدونی قبله کدوم وره؟

گفت:نه بابا.اصلا مهر و جانمازم ندارم.

آروم گفتم:میتونیم بریم مسجد؟

رفت تو فکر:فکر نکنم.هم از طرف فربد کنترل میشیم هم از طرف خودمون.ریسکه.

گفتم:مهر که حله.کف اینجا سنگه.ولی نه قبله معلومه نه من چادر دارم.با این مانتو ها و روسریا هم که نمیشه خودمو بپوشونم.

یه نگاه به ساعتش انداخت.گفت: من الان قبله رو میگم.

بلند شد پیرهنشو تنش کرد.رفت کنار پنجره.اول بیرونو خوب نگاه کرد.بعد رفت تو تراس.منم از پشت پنجره نگاش کردم.میخواست از خورشید و ساعتش قبله رو بفهمه.

آفتابو پیدا کردو ساعتشو گرفت جلو صورتش.

بعد اومد تو.یه طرف و نشون داد گفت:اینوره.

بعد رفت تو پذیرایی.قالیچه دست باف ابریشمی رو کنار زد و رو سنگ وایساد.گفت:اینجا جفتمون جا میشیم.تو یکی از ملافه های رو مبلارو بردار بنداز سرت تا منم وضو بگیرم.


romangram.com | @romangram_com