#من_پلیسم_پارت_87

اصلا دلم نمیخواد جای یکی ازون دخترا باشم!

دخترایی که هرکدوم میتونن واسه خودشون خوشبخت باشن.

خوشگلاشون میرن واسه رقاصی.

زشتاشون بعد از سواستفاده ای که ازشون میشه کشته میشن و اعضای بدنشون فروخته میشه!

حالا معلوم نیست...پولدار باشن....یه بی پول....پدر مادر داشته باشن یا نه!

هیچکدوم ازونایی که فکر فرار به سرشون میزنه نمیدونن چه سرنوشتی در انتظارشونه.

صدای اذان منو به خودم آورد.تا صبح بیدار بودم.

چند وقته نماز نخوندم؟نمیدونم!از وقتی تغییرات این ماموریت کذایی به مزاجم خوش اومده!

پاشم زیر لب هی میگفتم:خدایا ببخش...منو ببخش...

تو دستشویی اتاقم وضو گرفتم.مهر نبود.ولی کف اتاق سنگ بود.قبله کدوم وره؟

از کی بپرسم؟

رفتم سمت پنجره.نور سبز مسجد رو ازینجا میدیدم.ای کاش میشد برم اونجا.

رفتم بیرون.اتاق امیر دم در ورودی بود برای اینکه متوجه رفت و آمدا باشه.

رفتم در زدم.جوابی نیومد.فکر کنم خواب باشه.آروم درو باز کردم.رفتم بالا سرش.بالا تنه اش لخت بود.با زیر شلواری.دمر خوابیده بود و دهنش باز بود.عین این پسر بچه هایی که رفتن تو کوچه فوتبال بازی کردن و مامانشون فرستادتشون حموم و بعدش اومد عین جنازه افتادن رو تخت و بیهوش شدن!

نشستم لب تخت.آروم صداش کردم:امیر؟

اسم خودش یادم نبود.

سریع پرید از جاش.چه هوشیار میخوابه.خوشبحالش.

گفت:چی شده؟کی اومده؟

گفتم:هیس!هیچی نشده.کارت دارم.

یه نگاه بهم کرد اول چشاشو مالوند.عین همون پسر بچهه!

romangram.com | @romangram_com