#من_پلیسم_پارت_61

اون بدو من بدو....

بعد یه چند دقیقه بدو بدو خسته شدیم و هرکدوم یه جا ولو شدیم.

ماشالا اونجام که از کل خونه ما متراژش بیشتر بود!

آخی یاد خونمون افتادم.

خنده از رو لبم رفت.

امیر که هنوز داشت میخندید تا چشمش به من افتاد خندش قطع شد.

صاف سر جاش نشست:چی شد؟

سریع اومد طرفم:چی شدی؟.....زخمی شدی؟کجا خورد؟.....ببینم خون اومد؟....د حرف بزن دیگه!

از قیافش خندم گرفت:هیچی نشده بابا...چرا جو میدی الکی؟

خیالش راحت شد پوفی کشید و نشست زمین:قلبم اومد تو دهنم....خب زودتر بگو.

گفتم :هی هی هی هی...یاد خونمون افتادم.دلم تنگ شده.

پوزخند زد:اوووه...حالا گفتم چی شده!هنوز یه ماه نشده اینجایی خانوم!حالا حالا ها کار داریم.

منم مثل خودش پوزخند زدم:کارمون اینه؟خیلی کار خوبیه که!همش داره خوش میگذره!روز اول همچین تعریف کردن که چشمم ترسید...گفتم تو چه جهنمی قراره بیوفتیم....والا به من که خیلی خوش میگذره.من هنووز نفهمیدم قسمت بزن و بکش کار کجاس!

_نترس به اونجاشم میرسیم!منتها اونجاش دیگه کار شما نیست....شما فقط موظفی اعتماد جلب کنی تا مدرک به دست بیاریم.

_خب؟....این کجاش کار سختیه که سرهنگ کلی خودشو کشت تا یکی باهوش و زرگ و چه میدونم نینجا پیدا کنه واسه این کار؟فقط خرج رودست دولت گذاشت که!

_ده نه ده....نفهمیدی!این فربدی که شما موش میبینی یه مارمولکیه که لنگه نداره...صدتای تو و من و سرهنگ و میذاره تو جیبش!....الانم با این حرکاتش واقعا شک کردم که همون فربد هوشنگی باشه که یه باند بزرگ قاچاق انسان زیر دستشه....جلو تو مثل سگ بی پناه میمونه...(حالت فکر کردن به خودش گرفت)شایدم فهمیده قضیه چیه و به روش نمیاره!

بهم نگاه کرد.چشاشو ریز کرد:شایدم نشسته هر هر به ما میخنده....داره از بازی خودش لذت میبره!

ترسیدم....خیلیم ترسیدم:یعنی چی؟اگه فهمیده باشه تکلیف ما که تو چنگشیم چیه؟

_نمیدونم.امیدوارم اونی نباشه که ما فکر میکنیم؟

_م مم....مگه ش...شما چی فکر میکنین؟

romangram.com | @romangram_com