#من_پلیسم_پارت_55
بیشعور مسخره میکرد.منم بهترین کار ممکن رو کردم....محلش نذاشتم تا ماتحتش بسوزه!!!!!
فکر کنم سوخت آخه دیگه هیچی نگفت!!!!!!!!!!
سرتونو درد نیارم.دوباره رفتیم سر تمرین و تا هفت شب تمرین کردیم.
دیگه پا واسم نمونده بود!بسکه پاهامو هشت کردم.تازه اوج بدبختی من زمانی بود که گفت فردا از صبح باید بریم اونجا!!!
آقا تا رفتیم تو خونه عین جنازه افتادم.از من نصیحت خواستین برین اسکی قبلش حتما یه آمادگی داشته باشین!
چی بگم ازین یه هفته که حلوای خودمو خوردم.خیلی سخت ولی قشنگ گذشت.
جالب بود که تو این یه هفته هیچ خبری از فربد نبود.شایدم با امیر حرف زده بود و من نفهمیده بود!
دیگه راحت شده بودم.ولی جمعه رسید و روز نقش آفرینی من.تو راه امیر عین خری که به نعل بندش نگاه میکنه زل زده بود به من!
یه چند دقیقه ای همینجوری گذشت آخر عصبی شدم:چیه بابا؟خوردی منو تموم شدم!
حتی پلکم نزد!
دستمو جلو چشمش تکون دادم:الــــــــــو؟؟؟؟؟؟
بدون اینکه تو حالتش تغییری ایجاد کنه گفت:امروز نتیجه زحمتاتو میبینیم.ببینم چیکار میکنی؟
_پس چی؟واستا ببین آبجیت چه ها میکنه.ولی یه خورده میترسما...از قیافه فربد نمیشه تشخیص داد چی تو مخش میگذره.اگه فهمیده باشه ما چیکاره ایم چی؟
قیافه امیر متفکر شد:نمیدونم.احتمالش خیلی ضعیفه ولی بازم احتمالش هست.ما تمام جوانبو سنجیده بودیم بعد وارد عمل شدیم.هوشنگ پدرسوخته تر از اونیه که فکرشو بکنی.ازش بعید نیس فهمیده باشه.
_از یکی شنیدم خیلی خرش میره.حتی تو کارای دولتیم دست داره.اگه بینمون جاسوس داشته باشه کارمون ساخته است.مخصوصا منو تو.
جفتمون رفتیم تو فکر.ترسیده بودم.ولی کاری نمیتونستیم بکنسم.تا اینجا اومده بودیم.باید بقیشم باید میرفتیم.
تو دلم توکل کردم و سپردم به خدا.نمیدونم تا کجا قرار بود پیش بریم!
رسیدیم همونجایی که امیر با فربد قرار گذاشته بودن.نزدیک شمشک بود ولی از یه جاده فرعی رفتیم یه جای ترسناک که پرنده پر نمیزد.دنبال ماشین فربد بودیم.
امیر تعجب منو دید گفت:اینجا پیست خصوصی داره.مال خودشه و فقط مهمونای ویزشو دعوت میکنه.بچه ها قبلا رفتن شناسایی کردن.نترس.
اوفــــــــــــــــــــــ ـــ....خیالم راحت شدااااااا!!!!!!
romangram.com | @romangram_com