#من_پلیسم_پارت_45

يه لحظه ترسيدم.چرا امير نيومد دنبالم؟

ولى بعد با ياداورى اينکه از اول وارد شدنم به نيروى پليس اموزش دفاع شخصى و ورزشاى رزمى واسمون گذاشته بودن يه کم خيالم راحت شد.خوب شد اسممو تو کلاس تکواندو نوشته بودم!

از وسط سالن رد شديم و به سمت صندلى که من نشسته بودم رفتيم.دولا شدم تا کفشامو بردارم ولى فربد زودتر برش داشت.لبخند زدو گفت:نميخواد پات کنى.بريم!

حالا چابرهنه رسما شده بوم مثل زناى يونان قديم.عين زن شاهزاده تروى!!!

دامنمو گرفتم بالا و راهپله گندشو با تمأنينه رفتم بالا.

شيشصدتا اتاق داشت!!منو برد ته راهرو و در يه اتاقو باز کرد.اولين چيزى که به چشاى باباغوريم سلام کرد تخت بزرگ دونفره اى بود که دورتادورش پرده حرير کرم رنگ کشيده بودن.

تابلو بود از قبل مقدماتش اماده بوده!

ترس برم داشت ولى خودمو نباختم.با خنده رفتم جلو گفتم:چه اتاق مطالعه قشنگى دارين جناب هوشنگ خان!

ما معمولا تو اتاق مطالعه هامون کتاب و کتابخونه و ميز مطالعه ميذاريم!!!

خنده بلندى کرد:خب ايرادى نداره اگه اينجا صحبت کنيم...راحت ترم هست تازه!ازنظر شما که ايرادى نداره؟

من که خودمو سرگرم ديدن وسايل کرده بودم با لوندى برگشتم طرفش:نه....چه ايرادى داره؟منم موافقم....فقط اگه ميشه کاپوچىنو واسم بيارين...سردمه!

ابروهاشو داد بالا:چش___________م...شما جون بخواه.

با موبايلش سفارش قهوه و کاپوچينو داد و اومد کنار تخت.پرده حريرشو کنار زد...لامصب عجب روتختى!!!!!!!!!!!فک کنم يه سه چهار سالى واسه روبان دوزيش وقت گذاشته بودن.

نشست و به کنارش اشاره کرد.

واى خدا يه مددى برسون!

اروم رفتم کنارش و پامو انداختم رو پام.

نگاى هيز خوشگلش رو پام لغزوند.

خيلى دلم ميخواست با همون پام يه آپ چاگى تو چونش بزنم....فک خوشگلشو تو دهنش خورد کنم!ولى حيف که وظيفه داشتم که به طرف خودم بکشونمش.حس زنانم ميگفت بهترين راه اسير کردن يه مرد اينکه تا مرز لذت ببريشو يهو ولش کنى....اون لحظه که له له ميزنه تا به وصال!!برسه!¡!

بايد ح*ش*ر*يش ميکردم.

دستمو اروم از زانوم به حالت نوازش تا رون پام کشيدم.

romangram.com | @romangram_com