#من_پلیسم_پارت_38


واااااى چه صداى قشنگى....صداى بم و اروم و صاف!چقد قشنگ کلمات از دهنش اومد بيرون!!!!

سرمو تکون دادم.اصلا حرف نميزدم.اخه جزئى از نقشه ى زنانم بود!

خنديد و ارومتر از قبل گفت:خب وقت داريم با شما جدا از بقيه بيشتر اشنا شيم!

يه خنده پسر کش تحويلش دادم و رومو کردم سمت بقيه.

پاچه خواري چاپلوسا شروع شد.هرکى قشنگتر پاچه خوارى ميکرد توجه حضرت اقا بهش جلب ميشد.





دونه دونه خودشونو معرفى کردن.نوبت به من که رسيد فربد نذاشت حرف بزنم:دوشيزه شيوا عالمى......از همکاراى حرفه اى بنده که تا ديروز با ايشون ارتباط اينترنتى داشتم.ولى امروز افتخار اشنايى از نزديک رو دارم.بانو عالمى دست راست بنده به حساب ميان و کارشون مهمه!

همه سراشونو تکون دادن و گفتن بله....صحيح....درسته!

منم همچنان لبخند خوشگلمو نگه داشته بودم.

ديگه حوصله بقيه حرفاشونو نداشتم سرمو انداختم پايين و به غذاها نگاه کردم.بدجور دلم به قار و قور افتاد!

بالاخره زرزراشون تموم شد و واسه غذا تعارف زدن.

نزدىک بود مثل اين گشنه هاى افريقايى بىوفتم به جون کباب بره!ولى خيلى خودمو نگه داشتم.بدبخت امير عين مجسمه وايساده بود!سرمو گرفتم سمتش فهميد ميخوام باهاش حرف بزنم.گوششو اورد جلو.گفتم:گشنت نيست؟خسته نشدى؟

لبخندى زدو دم گوشم گفت:شما نگران من نباش بانو.فعلا مراقبت از شما از هرچيزى واجبتره!

نگاهم رنگ مهربونى گرفت فکر کنم!

خنده اطمينان بخشى زد و دوباره صاف ايستاد.

سرمو که برگردوندم ديدم اون اقاهه که چشاش اونجورى بود(فک کنم منظورمو ميفهمين ديگه!نه؟!)نگاش رو من بود.

اه ازين بازى چشمو چال خسته شدم.همرو بيخيال غذارو بچسب.

اينم سخته که در عين گشنگى فراوان سعى کنى خانومانه رفتار کنى....دخترا اين حس منو درک ميکنن!


romangram.com | @romangram_com